ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.


تنهایی خیلی مهربان است.

صدایم کرد، دکمه های مانتو ام را یکی یکی با حوصله بست، روسری سرم کرد وچشمانم را بوسید، کفش هایم را پایم کرد ودستم را گرفت وراه افتاد. در دست دیگرش چتر بود. کوچه را پشت سر گذاشت، به خیابان رسیدیم دستم را محکم تر گرفت.
هوا ابری بود، میدان برق را رد کرد واز آزادگان گذشت، نرسیده به استخر مکثی کرد و روبروی یادبود حزین لاهیجی ایستادیم.گفت: می شناسیش؟
خندیدیم وگفتم:
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد           در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
بعضی ها هم می خوانند:
ای وای بر اسیـــــــــــری کز یاد رفته باشد                          در دام مانده باشد صیـــــــــاد رفته باشد
آه از دمـــــــــــی که تنها با داغ او چو لاله                           درخون نشسته باشم چون باد رفته باشد  
خونــــــــش به تیغ حسرت یارب حلال بادا                           صـــــیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلـــــــــــــــت را                           روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
  پرشورازحزین است امروزکوه وصحرا                            مجنون گذشته باشد فرهاد رفـــــته باشد
 یاد سالهای دور افتادم.کنگره حزین لاهیجی و اون همه برنامه های متفاوت. راحله هم آمده بود.چقدرخوش گذشته بود. مقاله داده بودم. پذیرفته شده بود ودعوت شده بودیم.تو خاطرات گذشته غرق بودم که تنهایی آرام دستم را فشرد.گفت :بریم.
دور استخر را نمی دانم چگونه گذشتم. نفس های عمیق می کشیدم. چنارهای تنومند کنار خیابان زیبایی دور استخر را دوچندان کرده بود.

   

یا س های رازقی آویخته از دیوار خانه ها، یاد روز های پاییز سال هفتاد وپنج را زنده کرد.حدود بیست سال پیش. باد به زمین شان می زد اما می رقصیدند چون سماع گران که با شعر مولانا می رقصند.
 اشک توی چشمانم جمع شد.تنهایی لبخندی زد وگفت: بغض کردی سپیده؟
بغضم ترکید وسیل اشک سرازیر شد.یاس ها بوییدم وبوسیدم ورفتیم ورفتیم. خیابان کارگر را پشت سر گذاشتیم. دلم می تپید برای کوچه هایش، خانه هایش،درختهایش واز کارگر سیزدهم به میدان نیما رسیدیم.
 به خیابان کاشف که رسیدیم تنهایی گفت: از این جا خاطره ای یرایت مانده است؟
خندیدم وگفتم قدم به قدم این خیابان خاطره است.

***************************************************************************************
توی بازاربوی سبزی معطر پیچیده بود وانارهای ترش و وحشی ،گونی گونی دهانشان ترک بر داشته بود. بازار را پشت سر گذاشتیم. تنهایی گفت:
یک هدیه ویژه برایت دارم یک شگفت زدگی.فقط چشمهایت را ببند.چشم هایم را بستم و هنگامی باز کردم که درجاده ی تاریک لیلاکوه قدم می زدیم .قدم به قدم نان خُلفه بود وزنانی که در کنارآتش نان می پختند. بوی دود بود وگرمای مطبوع اتش. با هم روی حصیر نیم نمناکی نشستیم می گفت ومی خندیدیم.....
ماه هم توی آسمان لبخند می زد............
تنهایی بسیار مهربان است چون خسته که بودم ونای برگشتن به خانه نداشتم مرا در آغوش کشید وموهایم را بوسید ومرا به خانه رساند.....تنهایی را بسیار دوست می دارم.....



  • سپیده عاشوری

لاهیجان 1

۰۴
آبان
سرزمین مادری بود
و
30مهر 94 بود وشب تاسوعا بود و روز تاسوعا بود وشب عاشورا بود و مراسم چهل منبر توی کوچه پس کوچه های محله ی قدیمی کاروانسرابر بودو بوی شمع بود وروز عاشورا بود وچهار پادشاه بود ومراسم کرب زن بود  ...
و
جای مادر خالی بود......
  • سپیده عاشوری

غزل کفر

۱۰
مهر


دیدی تمام حقیقت انسان دروغ بود
دنیای ذر،امانت وپیمان دروغ بود
با گندم وهبوط وفردوس گولمان زدند
شیطان وکبر وسجده وعصیان دروغ بود
صدگرگ در لباس میش وما غرقه در چرا
نی ناله های حضرت چوپان دروغ بود
دهقان نگاه ناامید به آسمان کرد وگفت:
آخر صدای رعد و وعده ی باران دروغ بود
سوگند به هرچه که سوگند خورده اند
از کهکشان وماه وزمین وزمان دروغ بود


ناتمام
9/مهر/94


  • سپیده عاشوری

سینه سرخ

۰۷
مهر

سینه سرخ

زمستان که بشود دوباره می آیی
مثل سینه سرخی برشاخه ی لخت درخت خانه ام می نشینی
به سنگینی خود را به چینه ی ایوان می کشانی
در را باز می کنم
درآغوشت می کشم وبال های یخزده ات را می بوسم
هنوز هیزم این بخاری کوچک خوب می سوزد
تا آب شدن یخ بال هایت زمان زیادی نخواهد گذشت
بهار می شود 
و تو با دیدن اولین جوانه ی شاخه ی همان درخت می پری
حواست نیست 
به گاه پریدن 
نمکدان سر سفره ام به بال ت  گیرمی کند 
و می شکند

94/7/7

  • سپیده عاشوری

به انتظار تو نشسته ام

بانوی باوقار
پاییز!
دامن نارنجی ات را شسته ای و به طناب حیاط تابستان آویخته ای 
جلیقه ی زردت را از صندوق بیرون آورده ای 
چارقد قرمزت ....
آه چقدر زیبایی بانوی باوقار
پاییز!
.........

از کوچه های سبز بهار گذشته ام
وتابستان ملال آور را چه سخت می گذرانم
ابرهای باران آورت کو؟

به انتظار تو نشسته ام
بانوی با وقار پاییز!





  • سپیده عاشوری

وقتی بازمی گشتید
کوله های تان از واژه انباشته بود
سبد های تان پراز خوشه های گندم بود
دستان تان بوی گل سرخ داشت
از شانه های تان پیچک آویخته بود
و نگاه تان بنفش -آبی بود
درست کنار نیزار از من گذشتید
خود را به باغ رساندم
بوی علف با بوی نیلوفران آمیخته بود
دربان را صدا کردم
ازپشت میله ها، حیرتزده نگاهم کرد
"من هم واژه می خواهم"
سرش را به تاسف تکان داد 
دستانش را تکاند 
شانه هایش را بالا گرفت
فریاد زدم" من هم واژه می خواهم،دخترانم، غزل وچکامه در خانه تنها مانده اند، خورشید به زودی پشت کوه های غریت غروب می کند"
با نگاهی عبوس قفل در آهنی را محکم تر کرد وزنجیرش را یک دور دیگر پیچید.
شمایان، شاعران شور وتغزل 
شما تمام واژگان را قبل ازمن ربوده بودید
واکنون من، جمله دوستت دارم را توان بیان ندارم
اما شما آن را به هزار گونه سروده اید

و 

من دهانم یتیم مانده است.






  • سپیده عاشوری

نی لبک


صدای نی لبک را که می شنودسراسیمه به سویی صدا می رود. آنقدر به صدای نی لبک گوش می کند تا "نی لبکچی" دور شود. آن وقت غریبانه راهش رامی گیرد ومی رود.گاهی اشک هم می ریزدو نجواکنان مازیار را صدا می زند:

مازیار

                         مازیار

****

مازیار از دنیای به این بزرگی، دلش به نی لبک خوش بود. نمی توانست حرف بزند. فقط نی لبک می زد. وقتی مردم تو خیابون با ترحم نگاهش می کردند، وقتی از تمسخر وآزار واذیت بچه های محله کلافه می شد، از لوده گی های جوانان کوچه دلش می گرفت، کارش نی لبک زدن بود. می خزید گوشه ی اتاق ونی لبک می زد. گویی درد عمرش را از سوراخ های نی لبک بیرون می ریخت. زبانش همین نی لبک بود وچه زبان غمگینی بود. اما مریم از دست برادرش مازیار خسته شده بود. دست کم انتظار داشت وقتی امتحان دارد مازیار نی لبک نزند یا وقتی نمره های امتحانی را اعلام می کنند و او واحد افتاده دارد اگر مازیار نی لبک نمی زد به نظرش خیلی بهتر بود. هیچوقت ندیده بود که مازیار حین نی لبک زدن اشک می ریزد. وقتی نگاه کوتاه وخشمگینش را به مازیار می انداخت ومی دید آب دهان مازیار از چانه سرخ و خیسش می چکد رویش را سریع بر می گردند وحس می کرد از صدای نی لبک دیوانه می شودتا اینکه تصمیم گرفت از شر نی لبک خلاص شود.

شب وقتی ماشی شهرداری مخصوص حمل زباله از خم کوچه رد شد مریم لبخند موذیانه ای زد.


******

وقتی مازیار کمد لباس ها و گنجه ی کتاب ها را به تندی به هم می ریخت، صندوق قدیمی کنج اتاق را زیرو رو می کرد، توی زاویه های اتاق جستجو می کر، وقتی مازیار مظلومانه پشتی ها را کنار می زد وزیر فرش را نگاه می کرد مریم احساس گناه می کرد.

مازیار لحظه ای از جستجو باز ایستاد. مریم جلوی پنجره ایستاده بود. مازیار چهار دست وپا به او نزدیک شد دامنش را گرفت، خواست حرف بزند اما نتوانست. دوباره سعی کرد اما نتوانست. درنگاهش التماس موج می زد. حتی یک کلمه نتوانست بگوید. سرش را به زمین گذاشت وگریه کرد.


*****

بعد از آن روز مازیار حال خوشی نداشت. مدتی بعد بستری شد و فقط به سقف اتاق زل می زد. مریم ارزو می کرد جای مازیار درد می کشید. چشمانت بی فروغ مازیار به سقف دوخته شده بودو مریم را می آزرد. وزبان بی زبان مازیار را می شنید که می گفت" مریم از دنیا چه داشتم؟ جز همان نی لبک؟"خرید نی لبک جدید هم افاقه نکرد.

******

 روز خاکسپاری مازیار مریم از همه بیشتر گریست. توی مجلس ختم و شب هفت مازیار مریم از همه بیشتر گریست. چندبار هم حالش بد شد. هیکس نمی دانست مریم از چه چیز بیشتر از همه مصیبتزده است .همه می گفتند" مریم ومازیار دوقلو بودند وبه همدیگر وابسته ومرگ مازیار برای مریم غیر قابل تحمل است"


******


صدای نی لبک را که می شنودسراسیمه به سویی صدا می رود. آنقدر به صدای نی لبک گوش می کند تا "نی لبکچی" دور شود. آن وقت غریبانه راهش رامی گیرد ومی رود.گاهی اشک هم می ریزدو نجواکنان مازیار را صدا می زند:

مازیار

                         مازیار



                                                                                       



  • سپیده عاشوری

داستان "نمایش عروسکی"

محمدی نشسته بود گوشه ی سالن روی یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ وبه عروسک خیمه شب بازی اش نگاه می کرد. علیرغم اینکه همیشه می خواست نقش بزرگِ کلاس را ایفا کند اما پسِ هیکل درشتش ،دل کوچکی داشت واغلب ترجیح می داد یک گوشه بنشیند ودر دنیای خودش غرق شود  الان هم نشسته بود وبه عروسکش نگاه می کرد. به من گفته بود بعداز اتمام اجرا عروسکش را به من تقدیم می کند ومن به این فکر می کردم به محض دریافت عروسک ، اولین کاری که می کنم عروسک را می شویم از بس توی دست های محمدی این وراونور شده بود چرک مرده شده بود. بر خلاف او، خانی با چثه کوچکش وبا آنکه به زبان نمی آورد ، بیشتر حواسش به مسایل بود وگاهی از شدت هیجان وکارِ زیاد قرمز می شد همه ی فعالیت های گروه را با شتاب بررسی می کرد از سالن بیرون می رفت وبرمی گشت. صحنه را وارسی می کرد دکور را ورانداز می کرد . یک جور خاصی غصه ی همه را می خورد. ساسانی از اینجا می پرید به آنجا. می خندید شوخی می کرد وبا آنکه می خواست خودش را فعال نشان بدهد اما موفق نبود زیرا تحرکش برآمده از کودک درونش بود وهیچ ربطی به دلسوزی برای گروه ومسئولیت پذیری اش نداشت. حتی تو کلاس هم همیشه می  خواست مثل آدمهای روشن فکرِ دردکشیده رفتار کند اما همیشه هم ناموفق بود چون دستهای ظریف وصورت شفاف وخنده های ممتدش نمونه های کوچکی از عدم موفقیتش بود. حسین پور هم  روی صندکی کنار محمدی  نشسته بود وسرشار از اطمینان خاطر، گاهی به خانی کمک می کرد . این وسط شمس بود که پیدایش نبود عروسکش گوشه ی سالن به یک بست آویزون بود . مهمترین نقش این تاتر عروسکی با عروسک شمس شکل می گرفت وقشنگ ترین عروسک را او ساخته بود.

******

اواسط ترم،وارد کلاسشان که شدم عروسک هایشان روی میز بود.گفتم:" بچه ها اینا چیه؟ "گفتند برای واحد عروسک سازی ساخته اندو با شوری وصف ناشدنی در موردشان حرف می زدند. محمدی گفت:

-استاد با بچه ها تصمیم گرفتیم با اینا یک نمایشنامه به اجرا بذاریم.

گفتم:عالیه

خانی گفت:استاد یک متن برامون بنویسید.

گفتم باشه وشروع کار همان روز بود.

عروسک ها همان روز هویت پیدا کردند. محمدی یک نوجوان ساخته بود اسمش را گذاشتیم یاشار. خانی یک مرد میان سال با لباس معمولی ، گفتیم خسرو باشد.ساسانی مرتب تراز همه بود عروسکش را آقای حیدری نام گذاشتیم. حسین پور عروسکش شکسته بود ونمی توانستیم نقشی برای او بیابیم. برای همین کارِ طراحی دکور وبروشور را سپردیم به او. اما اعتراف می کنم آنچه را شمس ساخته بود متفاوت بود.این پسرها که همه  با استعداد وبا سواد بودنداما این شمس یک چیز دیگر بود. عروسکش متفاوت بود حتی حرکات انگشت عروسک را هم نادیده نگرفته بودانعطاف عروسکش فوق العاده بود. نبوغ عجیبی دراین بچه بود که آدم رامتحیرو وادار به تحسین می کرد. عروسکش را تو دستم گرفتم یک آن گفتم" بچه ها شمس داش آکل صادق هدایت رو ساخته"شمس حتی کلاه عروسکش را با ظرافت خاصی دوخته بود. گفتم"آقای شمس نقش اول تاتر عروسکی با داش آکل شماست"لبخند بی روحی زد که بیشتر شبیه نیشخند بود وفرصت تعریف وتمجید را از من گرفت.ویژگی خاصی داشت. این دومین ترمی بود که بامن درس داشتند اما در این فرصت من حتی نتوانسته بودم در دنیای عجیب این دانشجو راه پیدا کنم. بچه های همکلاسی او هم نتوانسته بودند به او نزدیک شوند. ترمِ پیش ،بین ساعت کلاس رفت بیرون وتا دوهفته پیدایش نبود. در عین حال معرفت خاصی داشت.قبل از ورودم وایت برد را پاک می کرد قبل از همه سرکلاس حاضربودوبعد از من از کلاس خارج می شد. اما آنروز بعداز نیشخندش گفت:

-استاد من حاضرم.داش آکل رودوست دارم

شروع کار بود.متن هفته آینده آماده بود.


**********

مکان: قهوه خانه ای سنتی بین راه اصفهان -نطنز، کنار کاروانسرای بازسازی شده ی شاه عباسی ودر پس زمینه، روستایی کوچک وکویری.

روی سردر قهوه خانه با دست خطی کج ومعوج نوشته شده است"قهوه خانه ی داش آکل"

همه چیز قدیمی اما تمییز. حاج محمد که چهره ای شبیه داش آکل دارد در گوشه ی قهوه خانه روی یک تخت سنتی نشسته است وگویی تمام تخت ها را زیر نظر دارد. بغل دست تخت او تخت سنتی بزرگی قرار دارد که آقای حیدری باپیراهن سفید وشلوار مشکی تبخترانه نشسته است وکت مشکی اش را در آورده و در کنار خود قرار داده است. با حالتی متکبرانه به پیپ گران قیمتش پک می زند. خسرو روبروی او روی تخت دیگری متفکر، مغموم و ساکت نشسته است ویاشار که کمک حاج محمد است هی برو بیا می کند. تخت ها راسرک می کشد. چایی می ریزد. فنجان های کثیف را جمع می کند. قلیون چاق می کند.

حاج محمد(داش آکل): خوب جناب حیدری  تصمیم دارین چکار کنید؟

حیدری: کاملن مشخصه. من طلبم را وصول می کنم.

حاج محمد (رو به خسرو): خوب پسرم برنامه ی تو چیه ؟

خسرو: حاجی تو می دونی دیگه دوره ای که برای گرفتن طلب دختر به طلبکار می دادن گذشته. حرف اول وآخر من اینه . من نمی توونم دخترم رو وادار کنم به عقد ایشون در بیاد. این آقا از من بزرگتره دخترم سال اول دانشگاه است. این آقا یک پاش اینجاست یک پاش آمریکا. پسر بزرگ  این آقا با سمانه هم بازی بود حاجی. من چطور می توونم این پیشنهاد رو قبول کنم.

حاج محمد متفکر به آقای حیدری نگاه می کند. ودر حالیکه به صورتش دستی می کشد چشمانش برقی می زند.

"راه حل دیگری هم هست."

حیدری رو پایش جابجا می شود.لم می دهد به پشتی تخت و به دهان حاج محمد چشم می دوزد.خسرو که گویی روزنه ای از امید در مقابل چشمانش گشوده باشند به حاج محمد نگاه می کند.یاشار دست از برو وبیا برنداشته است.

حاج محمد با صدای لطیف ومهربان: حیدریِ عزیزحرف خسرو درسته. نمی توونه دخترش رو یه شما بده بیا یک کاری کن شما بیا وروستا رو بخر. خسرو هم می شود برای تو کار می کند.

حیدری چشمهایش می درخشد اما نمی خواهد شادی وصف نشدنی اش را ابراز کند. خسرو لبهایش را می گزد.

حاج محمد رو به خسرو:  نظرت چیه بابا؟

خسرو باز لبهایش را می جَوَد وبی رمق پاسخ می دهد:

- چاره ای نیست حاجی. روستا وسمانه هردو  بچه های منند اما سمانه مثل پرنده می مونه که باید پرواز کنه وبره. درهرصورت پیشم نمی مونه اما روستا رو حتی اگر بخرن در کنارشَم . چاره ای نیست حاجی. من نوکر سمانه  ام . بی مادری بزرگش کردم اما اگر بخاطر اون بخواهم رعیتی کنم باکی نیست.

حاج محمد یاشار را صدا می کند.

-بدو پسر گز رو تعارف کن به سلامتی و شادی

پرده کشیده می شود. حضار بلند می شوند کف می زنند. پرده کنارمی رود  محمدی عروسک گردان یاشار، خانی کارگردان وعروسک گردان خسرو، ساسانی عروسک گردان حیدری، شمس عروسک گردان حاج محمد یا داش آکل وحسین پور، طراح صحنه در مقابل داوران خم می شوند وتعظیم هنری می کنند بعد رو می کنند به حضار که هنوز کف می زدند وبه آنها هم تعظیم می کنند وصحنه تاریک می شود.


****

بچه ها ترم دوم رشته عروسک سازی هستند تاترشان از مرحله دانشکده وشهرستان گذشته است وامروز برای مرحله استانی اجرا دارند. تا ده دقیقه دیگر داوران در جای خود مستقر می شوند.

یک بار دیگر نگاهشان می کنم . محمدی فقط پوزیشن را عوض کرده است اما  مضطرب است. خانی کماکان فعال است. ساسانی با حسین پور مشغول صحبتند. شمس پیدایش نیست.بیست دقیقه پیش کنار دکور ایستاده بود. از صندلی بلندی که رویش نشسته ام بلند می شوم وبه سمت محمدی می روم. محمدی از جایش بلند می شود. می پرسم "آقای محمدی آقای شمس کجاست؟نمی بینمش". با دلهره پاسخ می دهد."راستش استاد منم تو همین فکرم اما گفتم روحیه ی بچه ها رو خراب نکنم....استاد نکنه شمس رفته تو مود خُل بازی و نیاد؟"

-مگه می شه؟

-آره استاد تو مود بره به این زودی ها در نمی آد

- باید چکار کنیم؟آقای خانی آقای خانی

خانی صدای موسیقی را تنظیم می کند وصدای مرا نمی شنود...محمدی با صدای بلند صدایش می کند.

-خانی  خانی

خانی که با صدای محمدی متوجه ما می شود به سمت ما می آید

-آقای خانی آقای شمس کجاست.

خانی که تازه متوجه غیبت شمس شده است به دورو بر نگاهی می کند وبا نگرانی می گوید:

- نمی دونم استاد چیزی به من نگفت

بعد گوشی اش را از جیب جلیقه اش در می آورد مشخص است که دارد شماره ی شمس را می گیرد.

-برنمی داره استاد

 حالا فقط پنج دقیقه زمان برای بچه ها باقی است. ساسانی وحسین پور هم نزدیک می آیند. همه نگرانند.هیچ کاری از دستشان برنمی آید. محمدی برافروخته است.

_بخدا استاد می دونستم این پسره ی ......

وسکوت می کند.سرش را پایین می اندازد وادامه می دهد

-من می دانستم دستمان را توی پوست گردو می گذارد.

وبا خشم به خانی رو می کند ومی گوید"چندبار گفتم یک رزرو داشته باش؟"

سرک می کشم آنطرف پرده. جایگاه داوران وداوران را می بینم که مستقر شده اند.

خانی فقط گریه نمی کند مستاصل است ودر آستانه ی سکته کردن. محمدی سرش را پایین انداخته است ولباس عروسکش را می کشد. شادی از صورت ساسانی رخت بسته است و رنگ حسین پور مثل گچ سفید شده است. خانی می نشیند روی صندلی. پاهایش یارای ایستادن ندارد. تمام زحماتشان بر باد رفته است.

-استاد نمی شه به هیات داوران بگیم کمی با تاخیر انجام می شه؟

-استاد به نظر من بهشون بگیم ما اجرای دوم باشیم.

-استاد ناچاریم کنسل کنیم

-استادحالا چکار کنیم؟

پرده تکان می خورد همه  سمت پرده رانگاه می کنیم. سایه ای می افتد...پرده کنار می رود. شمس نیست. مجری برنامه است می گوید باید شروع کنند.


****

رضایت در نگاه داوران موج می زند. حضار ممتد کف می زنند وهمه از جایشان بلند شده اند. خانی با صدایی بغض آلود معرفی می کند:

محمدی عروسک گردان یاشار

ساسانی عروسک گردان حیدری

حسین پور طراح صحنه

بنده خانی عروسک گردان خسرو وکارگردان

وبا دسته گلی که یکی از حضار به او هدیه داده است به سمت من می آید

با سپاس ویژه از استاد گرانقدرمان آقای....صدای کف زدن حضار امان نمی دهد و ادامه می دهد منت گذاشتند عروسک گردانی داش آکل را به عهده گرفتند.

وتا کمر خم می شود وتعظیم می کند. بچه ها دورم حلقه می زنند در نگاهشان سپاس موج می زند. محمدی با آن جثه بزرگش اشک می ریزد. پرده کشیده می شود.


*******


وارد دفتر کارم می شوم. مسوول دفترم از جایش بلند می شود وپشت سرم وارد اتاق کارم می شود ومیز شورا را نشان می دهد. سبد گل زیبایی روی میز است به همراه لوح تقدیر وتندیس بلورین جشنواره تاتر عروسکی برای  گروه تاتر  برتر"ماهور". روی کارتی نوشته شده است

"تقدیم به استاد عزیزی که برای پروازمان بال پریدن شد"کارت را می بوسم وگلها را بو می کشم.


94/5/19



  • سپیده عاشوری

جزر ومد

۱۴
مرداد




شب شد

مدشد

دریا که عاشق مهتاب بود، تا چینه پاکشید


صبح شد

جزر شد

نامی از من بر سینه ی ساحل نبود


94/5/14

  • سپیده عاشوری

داستان کوتاه  ترازو

 

آنروز که ترازو خرید ازدر که واردشد داشتم تلویزیون می دیدم. با شادی خریدهایش را گذاشت گوشه ی آشپزخانه وترازو راازخرید ها جدا کرد وآورد روبرویم نشست طوری که نمی توانستم صفحه تلویزیون را ببینم. شروع کرد به باز کردن جعبه ی آکبند ترازو. پرسیدم

- این چیه؟

- ترازو

همیشه دنبال خرید ترازو بود اما من مخالفت می کردم. به نظرم، بودن ترازو توی یک خونه موجب مشکلات روانی می شد. معنا ندارد تا یک لیوان آب می خوری یا یک لقمه غذا، یک مهمانی می روی وبرمی گردی، بپری روی ترازو وهرچی خوردی کوفتت شود وهی خودت را سرزنش کنی که چرا دوتا شیرینی خامه ای اضافه ترخوردم چرا  دوقاشق غذا بیشتر نوش جان کردم. حالارفته بود بدون هماهنگی با من ترازو راخریده بود وآورده بود. چیزی نگفتم درحالیکه تمام تلاشم را می کردم تا صفحه تلویزیون را ببینم چون دقیقن با هیکل درشتش جلوی تلویزیون نشسته بود با کلافگی گفتم:

- اشتباه کردی. ترازو توخونه روان آدمو بهم می ریزه هرروزخودتو وزن می کنی واز زیاد شدن وزنت اعصابت بهم می ریزه

- خوب باعث می شه حواسم به خودم  باشه وکمترمی خورم.

- کم کردن وزن فقط  به نخوردن نیست باید ورزش هم بکنی یا حداقل پیاده روی

بعد یادم آمد طفلی هرکاری کرده بوده نشد. رفت استخراما حساسیت به کُلُر وضدعفونی کننده ها ریه

هایش را داغون کرد. رفت ایروبیک اما زانوهایش درد گرفت ودکتر گفت نباید ایروبیک هم برود.

با غصه گفت: پیاده روی هم می کنم وبعد بلند شد وترازو را برد گوشه ی پذیرایی گذاشت و رفت روی

 ترازوبرگشت گفت

- سامان دقیقا 90 کیلوام.

- اوهووم

فهمیدحوصله ی حرف زدن ندارم. سایه شو دیدم که آرام دورشدوبه سمت آشپزخونه رفت ومشغول کارهایش شد می دانستم دلخورشده است چون تو حالت عادی کم پیش می آمد ساکت باشد وهمیشه پر حرفی می کرد.

کارمان شده بود روزی چندبار برویم روی ترازو. قبل ازصبحانه وبعد از صبحانه، ازبیرون که می آمدیم، از مهمانی که برمی گشتیم قبل از خوردن هندوانه بعداز خوردن چای و....حالا دیگر از داشتن ترازو ناراحت نبودم که هیچ، کلی هم می خندیدیم.

****

دو سه  ماهی ازخرید ترازو گذشته بود. اولهاش با خوشحالی از ترازو می پرید پایین ومی گفت:

-سامان امروزیک کیلو کم کردم.

ظرف دو هفته ده کیلو کم کرد،لاغری برایش خوب بود. دکتر گفته بود برای بچه دارشدن باید وزن کم کند. این اواخردیگر روی ترازو نمی رفت. نگرانی توی نگاهش موج می زد. یک شب بعداز شام با غصه گفت:

- سامان وزنم خیلی پایین اومده

- این که خوبه. مگه خودت نمی خواستی؟

- چرا

- خب

- آخر ده کیلو برای دوهفته خیلی زیاده

- ضعف هم داری

- گاهی سرم سیاهی می ره

 رژیم غذایی هم نداشت.

- شاید پیاده روی باعث شده

- نه. اتفاقا دیگه پیاده روی هم نمی رم

روز به روز لاغرتر می شد. بردمش پیش دکتر خودش. کلی آزمایش وعکس برایش نوشت وپرسید:جایی تون هم درد می کنه؟

گفت: نه

- ضعف هم دارید؟

- بله. سَرَم سیاهی می ره

- مشکل دید ندارید؟

-نه

- با توجه به اینکه رژیم غذایی نداشتی کم کردن ناگهانی وزن قابل تامله. سریع جواب آزمایش وعکس ها رو بیارید.

ازمطب که بیرون آمدیم نگاهش کردم. خیلی ضعیف شده بود. خمیده به نظر می رسید. رنگش پریده بود.

****

 

نتیجه ی آزمایش و عکس را که گرفتم بردم پیش دکترش. خودش نیامده بود. تشخیص دکتر دست بود."سرطان خون"

 

7/5/94

  • سپیده عاشوری