ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

نی لبک (داستان کوتاه)

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

نی لبک


صدای نی لبک را که می شنودسراسیمه به سویی صدا می رود. آنقدر به صدای نی لبک گوش می کند تا "نی لبکچی" دور شود. آن وقت غریبانه راهش رامی گیرد ومی رود.گاهی اشک هم می ریزدو نجواکنان مازیار را صدا می زند:

مازیار

                         مازیار

****

مازیار از دنیای به این بزرگی، دلش به نی لبک خوش بود. نمی توانست حرف بزند. فقط نی لبک می زد. وقتی مردم تو خیابون با ترحم نگاهش می کردند، وقتی از تمسخر وآزار واذیت بچه های محله کلافه می شد، از لوده گی های جوانان کوچه دلش می گرفت، کارش نی لبک زدن بود. می خزید گوشه ی اتاق ونی لبک می زد. گویی درد عمرش را از سوراخ های نی لبک بیرون می ریخت. زبانش همین نی لبک بود وچه زبان غمگینی بود. اما مریم از دست برادرش مازیار خسته شده بود. دست کم انتظار داشت وقتی امتحان دارد مازیار نی لبک نزند یا وقتی نمره های امتحانی را اعلام می کنند و او واحد افتاده دارد اگر مازیار نی لبک نمی زد به نظرش خیلی بهتر بود. هیچوقت ندیده بود که مازیار حین نی لبک زدن اشک می ریزد. وقتی نگاه کوتاه وخشمگینش را به مازیار می انداخت ومی دید آب دهان مازیار از چانه سرخ و خیسش می چکد رویش را سریع بر می گردند وحس می کرد از صدای نی لبک دیوانه می شودتا اینکه تصمیم گرفت از شر نی لبک خلاص شود.

شب وقتی ماشی شهرداری مخصوص حمل زباله از خم کوچه رد شد مریم لبخند موذیانه ای زد.


******

وقتی مازیار کمد لباس ها و گنجه ی کتاب ها را به تندی به هم می ریخت، صندوق قدیمی کنج اتاق را زیرو رو می کرد، توی زاویه های اتاق جستجو می کر، وقتی مازیار مظلومانه پشتی ها را کنار می زد وزیر فرش را نگاه می کرد مریم احساس گناه می کرد.

مازیار لحظه ای از جستجو باز ایستاد. مریم جلوی پنجره ایستاده بود. مازیار چهار دست وپا به او نزدیک شد دامنش را گرفت، خواست حرف بزند اما نتوانست. دوباره سعی کرد اما نتوانست. درنگاهش التماس موج می زد. حتی یک کلمه نتوانست بگوید. سرش را به زمین گذاشت وگریه کرد.


*****

بعد از آن روز مازیار حال خوشی نداشت. مدتی بعد بستری شد و فقط به سقف اتاق زل می زد. مریم ارزو می کرد جای مازیار درد می کشید. چشمانت بی فروغ مازیار به سقف دوخته شده بودو مریم را می آزرد. وزبان بی زبان مازیار را می شنید که می گفت" مریم از دنیا چه داشتم؟ جز همان نی لبک؟"خرید نی لبک جدید هم افاقه نکرد.

******

 روز خاکسپاری مازیار مریم از همه بیشتر گریست. توی مجلس ختم و شب هفت مازیار مریم از همه بیشتر گریست. چندبار هم حالش بد شد. هیکس نمی دانست مریم از چه چیز بیشتر از همه مصیبتزده است .همه می گفتند" مریم ومازیار دوقلو بودند وبه همدیگر وابسته ومرگ مازیار برای مریم غیر قابل تحمل است"


******


صدای نی لبک را که می شنودسراسیمه به سویی صدا می رود. آنقدر به صدای نی لبک گوش می کند تا "نی لبکچی" دور شود. آن وقت غریبانه راهش رامی گیرد ومی رود.گاهی اشک هم می ریزدو نجواکنان مازیار را صدا می زند:

مازیار

                         مازیار



                                                                                       



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۵/۲۱
  • ۴۳۸ نمایش
  • سپیده عاشوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی