داستان کوتاه شاه بلوط
تو یادت نیست اما من قشنگ یادم هست شاید تو هم یادت هست اما نمی توانی بیان کنی.من قشنگ یادم هست چون ترا در آن زمان یافتم. کوچه های خیس جلاخورده از باران وزنبق های بنفشی که روی دیوار سفالین همسایه روییده بود.دلهره های دختری که از نگاه مردمان می گریخت چون می دانست اگر به گوش پدر وبرادرانش برسد پاشنه های کفش مردانه ی پدر بی هیچ ترحمی به پهلویش می نشیندوهفته ها گوشه ی اتاق حتی حق نشستن کنار سفره را نداردوکبودی تنش را ضماد مادر مفلوکش خوب نخواهد کرد. تو یادت نیست اما خوب یادم هست توی همان سختگیری های پدر وبرادرهای غیرتمند، این من بودم که تا کبودی تن ودردم یادم می رفت مدرسه را دور می زدم وبا تو به کوهپایه می آمدم. ساندویچ می آوردی ونوشابه.
با خنده می گفتم : حالا چجوری در نوشابه رو باز می کنی؟با خنده می گفتی: با دندون ومن تنم مور مور می شد وتو بطری رو تا لبت می بردی وبا شیطنت نگاهم می کردی که صورتم به هم پیچیده شده بود و باز می خندیدی. جوان رعنا وزیبایی بودی. دندونهای مرتبی داشتی.دخترهای کوچه مون عاشق قد وبالات بودند وحتی یادمه یکی از همکلاسی هایم به دروغ گفت به خواستگاری اش رفته ای. وقتی تعریف می کرد من وفرزانه به هم نگاه معناداری کردیم ودوتایی زدیم زیر خنده. می دانستیم دروغ می گوید چون تو عاشق من بودی. خوب حق هم داشتند دوستت بدارند، تو زیبا بودی. قدبلند با موها و ریش خرمایی ومرتب وچشمان آبی . شبیه نژاد روس بودی.
- ۱ نظر
- ۳۱ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
- ۳۳۶ نمایش