بهار نارنج
تو با من چه کرده ای که از عطر بهارنارنج
تا عمق سرمای زمستان
به گاهی که هرنارنج
چون فانوسی بر درخت می درخشد
روزها وشب ها را رج می زنم
اما به تو نمی رسم.
- ۰ نظر
- ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۸
- ۲۵۴ نمایش
مجله ی سخن، شماره ی 11،دوره ی 21، ص1110، ترجمه ی بهرخ منتظمی
پی نوشت:
یکروز جمعه از روزهای اسفند رفتیم پارکینگ پروانه.جوانی قدبلند، کتاب بساط کرده بودو بین کتاب ها تعدادی مجله ی سخن به چشم می خورد.همه را یکجا خریدم.
تی پیرهن پینک بزی بو
می دلم پینک بَزه
تی چشمون اَرسو وارون
می دلی کاسه ی خون
بهارم بما دوباره
تی واسی دلواپسم
خواه بشی بیجار سر
باز گل من،خارسه میان
***
راسا بو بینم ماری
تی سینه چره چل مال
ویلا کن ، بلا وارث
بدا که چورا بون بیجارون
***
پیراهن تو وصله دارست
دل من هم وصله دار
چشمان تو پراز اشک است
ودلم پر خون
بهار دوباره آمده است
ومن دلواپس توام
دوباره به شالیزار خواهی رفت
میان گل ولای وزالو
***
سرت را بلندکن مادر
ببینم چرا سینه ات گل مال شده است
این شالیزار را رها کن
بگذار بایر شوند
***
پینیک= وصله
ارسو=اشک
بیجارسر=شالیزار
خارسه=زالو
ماری=مادر
چل=گل ولای
چور=بایر
در آپارتمان را قفل کردم دوتا پله پایین آمدم برگشتم دوباره دستگیره را چرخاندم مطمئن شدم قفل است.این وسواس لعنتی دست از سرم بر نمی دارد.
کوچه در تاریک روشن صبحگاهی غرق است.ماشین های لعنتی آنقدر زیاد شده اند که دوبله پارک می شوندوهرخانه سه نفره حداقل دو تا آهن پاره دارد.صورتم را با لبه ی شال می پوشانم با آنکه بهاراست اما هنوز دم هوا سوزناک است ازخم کوچه می گذرم ووارد خیابان اصلی می شوم تا رسیدن به ایستگاه مترو باید یک ربع پیاده روی کنم.عجله ندارم.وارد بلوار می شوم وبه پرونده ای فکر می کنم که مربوط به خانم مسن سمجی است که فقط حرف خودش را می زند واصلن به توضیحات آدم توجه نمی کندوتحت هر شرایطی می خواهد کارش انجام شود می دانم هنوز کشوی میزم را بازنکرده ام بالای سرم ایستاده است .توی این فکرها هستم که صدایی غیرعادی توجه ام را جلب می کند.می ایستم.شبیه صدای گریه نوزاداست که از طرف درخت چنار کناربلوار می آید.هرچه بیشتر دقت می کنم صدا بلند تر می شودبا وحشت به درخت نزدیک می شوم.توی تاریک روشن صبح سایه چند رهگذر دیگر را می بینم که به صدا نزدیک می شوند توی تاریک روشن هوا چهره های آنها هم پراز نگرانی وپرسش است.هم زمان به صدا نزدیک تر می شویم.
صدا ازسمت حوله ی سفیدی که توی تاریک روشن هوا زیر درخت دیده می شود است.هیچ کدام از رهگذران چیزی نمی گویند ودرسکوت به صدا نزدیک می شوند. زیردرخت که می رسیم خم می شوم می نشینم ولبه ی حوله را کنار می زنم. نوزادی باصورت خونی وکثیف لای حوله پیچیده شده ودست وپا می زند.حوله کثیف وخونی است ومورچه ها از سر روی نوزاد بالا وپایین می روند.دلم ضعف می رود سرم سیاهی می رود.صدای جیغ یکی از رهگذران را می شنوم وعق زدن یکی از آنها حالم را بهم می زند.حالا صدای رهگذران به گوشم می رسد
-این بچه اینجا چه کار می کنه؟
--چقدر وحشتناک
-چه مادر کثیفی
-اصلن مادر این بچه کجاست؟
-باید به پلیس خبر بدیم
-110 رو بگیر
-دارم همینکارو می کنم
آرام وبا احتیاط موجود ضعیف را از زمین بلند می کنم.از روی حوله گرمای ملایمی را حس می کنم تازه متولد شده است ودوباره روی زمین می گذارمش وآرام آرام عقب عقب از حلقه جمعیت جدا می شوم.
جمعیت زیادی جمع شده است سرما شدید تر به صورتم می کوبد. به دستهایم با وحشت نگاه می کنم حس می کنم بوی خون می دهد بوی جنین جداشده از جفت .مورچه ها از دستم بالا وپایین می روند دستهایم را به سرعت می تکانم.هنوز گرمای ملایم تنش را حس می کردم موجود ضعیفی که جز گریستن کاری بلد نبود ودست وپا زدن را تمرین می کرد.
6/3/94
تو یادت نیست اما من قشنگ یادم هست شاید تو هم یادت هست اما نمی توانی بیان کنی.من قشنگ یادم هست چون ترا در آن زمان یافتم. کوچه های خیس جلاخورده از باران وزنبق های بنفشی که روی دیوار سفالین همسایه روییده بود.دلهره های دختری که از نگاه مردمان می گریخت چون می دانست اگر به گوش پدر وبرادرانش برسد پاشنه های کفش مردانه ی پدر بی هیچ ترحمی به پهلویش می نشیندوهفته ها گوشه ی اتاق حتی حق نشستن کنار سفره را نداردوکبودی تنش را ضماد مادر مفلوکش خوب نخواهد کرد. تو یادت نیست اما خوب یادم هست توی همان سختگیری های پدر وبرادرهای غیرتمند، این من بودم که تا کبودی تن ودردم یادم می رفت مدرسه را دور می زدم وبا تو به کوهپایه می آمدم. ساندویچ می آوردی ونوشابه.
با خنده می گفتم : حالا چجوری در نوشابه رو باز می کنی؟با خنده می گفتی: با دندون ومن تنم مور مور می شد وتو بطری رو تا لبت می بردی وبا شیطنت نگاهم می کردی که صورتم به هم پیچیده شده بود و باز می خندیدی. جوان رعنا وزیبایی بودی. دندونهای مرتبی داشتی.دخترهای کوچه مون عاشق قد وبالات بودند وحتی یادمه یکی از همکلاسی هایم به دروغ گفت به خواستگاری اش رفته ای. وقتی تعریف می کرد من وفرزانه به هم نگاه معناداری کردیم ودوتایی زدیم زیر خنده. می دانستیم دروغ می گوید چون تو عاشق من بودی. خوب حق هم داشتند دوستت بدارند، تو زیبا بودی. قدبلند با موها و ریش خرمایی ومرتب وچشمان آبی . شبیه نژاد روس بودی.