ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

بهار نارنج

۱۲
مرداد

تو با من چه کرده ای که از عطر بهارنارنج

تا عمق سرمای زمستان

به گاهی که هرنارنج

چون فانوسی بر درخت می درخشد

روزها وشب ها را رج می زنم

اما به تو نمی رسم.


  • سپیده عاشوری

منشور زندگی

۱۱
مرداد

زندگی منشوری بود

از تو ای عشق

باید می شکستم

تا هفت رنگِ رنگین کمانت نمایان می شد.




  • سپیده عاشوری

درسال 1972 میلادی فیلم" پرتقال کوکی" استنلی کوبریک درفرانسه اکران شد این درحالی بود که کوبریک درسی کیلومتری لندن زندگی آرام وانزواجویانه ای داشت و با هیچ مجله یاروزنامه ای مصاحبه نمی کرد اما درآستانه ی به نمایش درآمدن فیلم پرتقال کوکی، کوبریـــــــــک راضی شدیکی از خبرنگاران هفته نامه ای در پاریس با او گفت وگو کند که قسمتی از آن را درادامــــه می خوانیم:


خبرنگار--برخلاف "روسو"شما معتقدید که انسان، بد متولد می شودوجامعه او را بدترمی کند؟

-کوبریک: به عقیده ی من، اندیشه ی روسو مبنی برنهادن گناه "آدم" بر گردن اجتماع،بسیاری از مطالعات جامعه شناسی را، به سوی خطا رهنمون شده است-مطمئنا، طبیعت انسان، طبیعت وحشی اصیل نیست- انسان باضعف های بی شمار به دنیا می آیدواغلب، جامعه اورا بدتر می کند. به نظر من شیوه ی عقلانی دیدن همه چیز، نگریستن به تاریخ وزندگی امروز است.

خبرنگار--شما در فیلم خود دست رد به سینه ی تمام گرایش های سیاسی می زنید.آیا شما یک آنارشیست هستید؟

-کوبریک: به هیچ وجه. من فکر می کنم که مساله، عبارت است از ارزیابی مقداراقتدارلازم جهت برپا نگاهداری تمدن. یعنی مقدار اقتداری که نه زیاد باشد ونه کم.

من فکر می کنم که همیشه باید مراقب دستگاه دولتی بود از سوی دیگر، من به هیچ وجه این عقیده ی واهی را ندارم که با تخریب نهادهای اجتماعی، انسان در خویی ابتدایی خویش غوطه ور خواهدشد.امروز یکی از مشکل ترین مسائل اجتماعی ، دانستن این است که چگونه اقتدار می تواند بدون سرکوب کننده شدن، ادامه یابد، وچگونه می توان اعتماد بمردم را به سیاست وقوانین، به عنوان راه حل ممکن مسائل اجتماعی، جلب کرد.مردم با شدت هرچه بیشتر احساس می کنند که وسایل حقوقی وسیاسی ، بسیار کند وشاید هم بی فایده اند. از سوی دیگر ، اقتدار خودرا ازجانب تروریسم وآنارشیسم درمعرض تهدید، احساس می کند- پرسش این است: در وضعی چنین، چگونه ممکن است تعادلی صورت پذیر شود؟من جوابی برای این پرسش نمی شناسم.


مجله ی سخن، شماره ی 11،دوره ی 21، ص1110، ترجمه ی بهرخ منتظمی

 

  • سپیده عاشوری

استنلی کوبریک (قسمت اول)


استنلی کوبریک(فیلمساز بزرگ آمریکایی )فرزند اول ژاک کوبریک در سال1928 در منهتن نیویورک متولدشد. اجداد کوبریک از مهاجران یهودی اتریش بودند. کوبریک اولین فیلم کوتاه مستند خود را به نام روز نبرددر سال 1951 به سفارش دوستش الکس سینگر ساخت. وی در همان سال دومین فیلم مستند خود به نام کشیش را ساخت.سومین فیلم مستند او به نام ملوان که سی دقیقه ای و رنگی بود.کوبریک اولین فیلم حرفه ای خود را با نام کشتن وبا همکاری جیمز بی هریس ساخت.

  کوبریک در ژانر های مختلف فیلم ساخته است که عبارتند از:
  • سینمای جنگ: غلاف تمام فلزی، بری لیندون، دکتر استرنجلاو، راه‌های افتخار، هراس و هوس

  • سپیده عاشوری

مجله سخن

۰۷
مرداد

مجله ی سخن،یک مجله ی فرهنگی ادبی بود که در سال 1322 به صاحب امتیازی وسردبیری پرویز ناتل خانلری شروع به کار کردکه بعدها آقای خانلری صاحب امتیاز آن شد.

این ماهنامه شامل 27دوره بود. بزرگان ادب ایران ازجمله صادق هدایت، بزرگ علوی، شهیدنورایی، احمدبیرشک، احسان یارشاطر، رضا سید حسینی ، ناصرپاکدامن، ابوالحسن نجفی و.....در دوره های مختلف با این مجله همکاری داشتند.چاپ وانتشار این مجله تا سال 1357 ادامه داشت.

مجله ی سخن نقش بسزایی در پیشرفت ادبیات فارسی ایران در دوره ی معاصرداشته است.


پی نوشت:

یکروز جمعه از روزهای اسفند رفتیم پارکینگ پروانه.جوانی قدبلند، کتاب بساط کرده بودو بین کتاب ها تعدادی مجله ی سخن به چشم می خورد.همه را یکجا خریدم.

  • سپیده عاشوری

پرسیاووشان

۰۶
مرداد



از تمام آزمون ها سربلند در آمدم

الَا سوگندی که

موجب رویش پر سیاووشان شد.

  • سپیده عاشوری

تی پیرهن پینک بزی بو

می دلم پینک بَزه

تی چشمون اَرسو وارون

می دلی کاسه ی خون

بهارم بما دوباره

تی واسی دلواپسم

خواه بشی بیجار سر

باز گل من،خارسه میان

***

راسا بو بینم ماری

تی سینه چره چل مال

ویلا کن ، بلا وارث

بدا که چورا بون بیجارون


***

پیراهن تو وصله دارست

دل من هم وصله دار

چشمان تو پراز اشک است

ودلم پر خون

بهار دوباره آمده است

ومن دلواپس توام

دوباره به شالیزار خواهی رفت

میان گل ولای وزالو

***

سرت را بلندکن مادر

ببینم چرا سینه ات گل مال شده است

این شالیزار را رها کن

بگذار بایر شوند

***

پینیک= وصله

ارسو=اشک

بیجارسر=شالیزار

خارسه=زالو

ماری=مادر

چل=گل ولای

چور=بایر

  • سپیده عاشوری

 

در آپارتمان را قفل کردم دوتا پله پایین آمدم برگشتم دوباره دستگیره را چرخاندم مطمئن شدم قفل است.این وسواس لعنتی دست از سرم بر نمی دارد.

کوچه در تاریک روشن صبحگاهی غرق است.ماشین های لعنتی آنقدر زیاد شده اند که دوبله پارک می شوندوهرخانه سه نفره حداقل دو تا آهن پاره دارد.صورتم را با لبه ی شال می پوشانم با آنکه بهاراست اما هنوز دم هوا سوزناک است ازخم کوچه می گذرم ووارد خیابان اصلی می شوم تا رسیدن به ایستگاه مترو باید یک ربع پیاده روی کنم.عجله ندارم.وارد بلوار می شوم وبه پرونده ای فکر می کنم که مربوط به خانم مسن سمجی است که فقط حرف خودش را می زند واصلن به توضیحات آدم توجه نمی کندوتحت هر شرایطی می خواهد کارش انجام شود می دانم هنوز کشوی میزم را بازنکرده ام بالای سرم ایستاده است .توی این فکرها هستم که صدایی غیرعادی توجه ام را جلب می کند.می ایستم.شبیه صدای گریه نوزاداست که از طرف درخت چنار کناربلوار می آید.هرچه بیشتر دقت می کنم صدا بلند تر می شودبا وحشت به درخت نزدیک می شوم.توی تاریک روشن صبح سایه چند رهگذر دیگر را می بینم که به صدا نزدیک می شوند توی تاریک روشن هوا چهره های آنها هم پراز نگرانی وپرسش است.هم زمان به صدا نزدیک تر می شویم.

صدا ازسمت حوله ی سفیدی که توی تاریک روشن هوا زیر درخت دیده می شود است.هیچ کدام از رهگذران چیزی نمی گویند ودرسکوت به صدا نزدیک می شوند. زیردرخت که می رسیم خم می شوم می نشینم ولبه ی حوله را کنار می زنم. نوزادی باصورت خونی وکثیف لای حوله پیچیده شده ودست وپا می زند.حوله کثیف وخونی است ومورچه ها از سر روی نوزاد بالا وپایین می روند.دلم ضعف می رود سرم سیاهی می رود.صدای جیغ یکی از رهگذران را می شنوم وعق زدن یکی از آنها حالم را بهم می زند.حالا صدای رهگذران به گوشم می رسد

-این بچه اینجا چه کار می کنه؟

--چقدر وحشتناک

-چه مادر کثیفی

-اصلن مادر این بچه کجاست؟

-باید به پلیس خبر بدیم

-110 رو بگیر

-دارم همینکارو می کنم

آرام وبا احتیاط موجود ضعیف را از زمین بلند می کنم.از روی حوله گرمای ملایمی را حس می کنم تازه متولد شده است ودوباره روی زمین می گذارمش وآرام آرام عقب عقب از حلقه جمعیت جدا می شوم.

جمعیت زیادی جمع شده است سرما شدید تر به صورتم می کوبد. به دستهایم با وحشت نگاه می کنم حس می کنم بوی خون می دهد بوی جنین جداشده از جفت .مورچه ها از دستم بالا وپایین می روند دستهایم را به سرعت می تکانم.هنوز گرمای ملایم تنش را حس می کردم موجود ضعیفی که جز گریستن کاری بلد نبود ودست وپا زدن را تمرین می کرد.

6/3/94

  • سپیده عاشوری

کوچه

۰۳
مرداد


  • سپیده عاشوری

تو یادت نیست اما من قشنگ یادم هست شاید تو هم یادت هست اما نمی توانی بیان کنی.من قشنگ یادم هست چون ترا در آن زمان یافتم. کوچه های خیس جلاخورده از باران وزنبق های بنفشی که روی دیوار سفالین همسایه روییده بود.دلهره های دختری که از نگاه مردمان می گریخت چون می دانست اگر به گوش پدر وبرادرانش برسد پاشنه های کفش مردانه ی پدر بی هیچ ترحمی به پهلویش می نشیندوهفته ها گوشه ی اتاق حتی حق نشستن کنار سفره را نداردوکبودی تنش را ضماد مادر مفلوکش خوب نخواهد کرد. تو یادت نیست اما خوب یادم هست توی همان سختگیری های پدر وبرادرهای غیرتمند، این من بودم که تا کبودی تن ودردم یادم می رفت مدرسه را دور می زدم وبا تو به کوهپایه می آمدم. ساندویچ می آوردی ونوشابه.

با خنده می گفتم : حالا چجوری در نوشابه رو باز می کنی؟با خنده می گفتی: با دندون ومن تنم مور مور می شد وتو بطری رو تا لبت می بردی وبا شیطنت نگاهم می کردی  که صورتم به هم پیچیده شده بود و باز می خندیدی. جوان رعنا وزیبایی بودی. دندونهای مرتبی داشتی.دخترهای کوچه مون عاشق قد وبالات بودند وحتی یادمه یکی از همکلاسی هایم به دروغ گفت به خواستگاری اش رفته ای. وقتی تعریف می کرد من وفرزانه به هم نگاه معناداری کردیم ودوتایی زدیم زیر خنده. می دانستیم دروغ می گوید چون تو عاشق من بودی. خوب حق هم داشتند دوستت بدارند، تو زیبا بودی. قدبلند با موها و ریش خرمایی ومرتب وچشمان آبی . شبیه نژاد روس بودی.

  • سپیده عاشوری