ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

من

از جلگه های خزرم

ازتبارشالیزار

نسبم به درختان توسکا می رسد از هفت پشت

ونیاکانم با بهار وصلت داشتند

مادرم با لباس سبز به خانه ی بخت رفت

و از جهیزیه اش بوی ترمه وخوشه های برنج می آمد

این را زنان نشا کار به گوش هم نجوا می کردند وقتی

پایشان تا زانو در گل فرو رفته بود

و کودکانشان را روی مرزها* شیر می دادند

آنان می گفتند

مادرم وقتی از شالیزار رد می شد

خوشه های برنج قد برمی افراشتند

وچادر شبش *را به تمنا دست می ساییدند.



*مرز = حد تعیین کننده کرت های شالیزار

چادر شب= چادری که زنان شمال دور کمرشان می بندند


  • سپیده عاشوری

با تو بودن به وقت اضافه کشید

غزل عمـــر من به قافیه کشید

گنـه ام راعزیز_جان ندیده بگیر

بعدچهل ســـال پای دل لغزید

جاده ی زندگی ی ناهمـــــوار

سنگـــــــــلاخ بود ومی پیچید

پای تابلوی"جاده لغزنده" است

دســــــت فرمان بندگی لرزید

راز دل را به کس نمی گـویم

ترس دارم از رقیـــــــب وعتید

مصرع آخر شـــــــعر را تو بگو

زاغ بدبخـــــت به خانه رسید؟

  • سپیده عاشوری