ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

ترازو(داستان کوتاه)

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

داستان کوتاه  ترازو

 

آنروز که ترازو خرید ازدر که واردشد داشتم تلویزیون می دیدم. با شادی خریدهایش را گذاشت گوشه ی آشپزخانه وترازو راازخرید ها جدا کرد وآورد روبرویم نشست طوری که نمی توانستم صفحه تلویزیون را ببینم. شروع کرد به باز کردن جعبه ی آکبند ترازو. پرسیدم

- این چیه؟

- ترازو

همیشه دنبال خرید ترازو بود اما من مخالفت می کردم. به نظرم، بودن ترازو توی یک خونه موجب مشکلات روانی می شد. معنا ندارد تا یک لیوان آب می خوری یا یک لقمه غذا، یک مهمانی می روی وبرمی گردی، بپری روی ترازو وهرچی خوردی کوفتت شود وهی خودت را سرزنش کنی که چرا دوتا شیرینی خامه ای اضافه ترخوردم چرا  دوقاشق غذا بیشتر نوش جان کردم. حالارفته بود بدون هماهنگی با من ترازو راخریده بود وآورده بود. چیزی نگفتم درحالیکه تمام تلاشم را می کردم تا صفحه تلویزیون را ببینم چون دقیقن با هیکل درشتش جلوی تلویزیون نشسته بود با کلافگی گفتم:

- اشتباه کردی. ترازو توخونه روان آدمو بهم می ریزه هرروزخودتو وزن می کنی واز زیاد شدن وزنت اعصابت بهم می ریزه

- خوب باعث می شه حواسم به خودم  باشه وکمترمی خورم.

- کم کردن وزن فقط  به نخوردن نیست باید ورزش هم بکنی یا حداقل پیاده روی

بعد یادم آمد طفلی هرکاری کرده بوده نشد. رفت استخراما حساسیت به کُلُر وضدعفونی کننده ها ریه

هایش را داغون کرد. رفت ایروبیک اما زانوهایش درد گرفت ودکتر گفت نباید ایروبیک هم برود.

با غصه گفت: پیاده روی هم می کنم وبعد بلند شد وترازو را برد گوشه ی پذیرایی گذاشت و رفت روی

 ترازوبرگشت گفت

- سامان دقیقا 90 کیلوام.

- اوهووم

فهمیدحوصله ی حرف زدن ندارم. سایه شو دیدم که آرام دورشدوبه سمت آشپزخونه رفت ومشغول کارهایش شد می دانستم دلخورشده است چون تو حالت عادی کم پیش می آمد ساکت باشد وهمیشه پر حرفی می کرد.

کارمان شده بود روزی چندبار برویم روی ترازو. قبل ازصبحانه وبعد از صبحانه، ازبیرون که می آمدیم، از مهمانی که برمی گشتیم قبل از خوردن هندوانه بعداز خوردن چای و....حالا دیگر از داشتن ترازو ناراحت نبودم که هیچ، کلی هم می خندیدیم.

****

دو سه  ماهی ازخرید ترازو گذشته بود. اولهاش با خوشحالی از ترازو می پرید پایین ومی گفت:

-سامان امروزیک کیلو کم کردم.

ظرف دو هفته ده کیلو کم کرد،لاغری برایش خوب بود. دکتر گفته بود برای بچه دارشدن باید وزن کم کند. این اواخردیگر روی ترازو نمی رفت. نگرانی توی نگاهش موج می زد. یک شب بعداز شام با غصه گفت:

- سامان وزنم خیلی پایین اومده

- این که خوبه. مگه خودت نمی خواستی؟

- چرا

- خب

- آخر ده کیلو برای دوهفته خیلی زیاده

- ضعف هم داری

- گاهی سرم سیاهی می ره

 رژیم غذایی هم نداشت.

- شاید پیاده روی باعث شده

- نه. اتفاقا دیگه پیاده روی هم نمی رم

روز به روز لاغرتر می شد. بردمش پیش دکتر خودش. کلی آزمایش وعکس برایش نوشت وپرسید:جایی تون هم درد می کنه؟

گفت: نه

- ضعف هم دارید؟

- بله. سَرَم سیاهی می ره

- مشکل دید ندارید؟

-نه

- با توجه به اینکه رژیم غذایی نداشتی کم کردن ناگهانی وزن قابل تامله. سریع جواب آزمایش وعکس ها رو بیارید.

ازمطب که بیرون آمدیم نگاهش کردم. خیلی ضعیف شده بود. خمیده به نظر می رسید. رنگش پریده بود.

****

 

نتیجه ی آزمایش و عکس را که گرفتم بردم پیش دکترش. خودش نیامده بود. تشخیص دکتر دست بود."سرطان خون"

 

7/5/94

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۵/۱۳
  • ۲۵۵ نمایش
  • سپیده عاشوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی