ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است


آفتاب بی رمق نیمروز زمستان از پنجره اتاق به سینه و صورت مرد جوان می تابید وگرمایی مطبوع در سرتاسر جانش می دوید.چشمانش را بازوبسته کرد. نور آفتاب مستقیم به چشمانش تابید. رو به پنجره غلتی زد وبعد درجایش نشست. بخاری با شعله آبی می سوخت. روی رف اتاق که سرتاسر دیوار روبرو را گرفته بودیک قرآن، یک مفاتیح الجنان، یک نهج البلاغه قرار داشت ودر سمت دیگر رف، تعدادی کتاب مربوط به رشته ی فنی قرار داشت وبین این ها دیوان حافظ که عجیب برجسته تر می نُمود. غیر از دوتا فرش نُه متری لاکی رنگ و چندتا پتوی گلبافت قرمز رنگ و دو تا متکا چیزی در اتاق بزرگ دیده نمی شد ودر انتها، آشپزخانه ی کوچکی که یک گاز رو میزی دو شعله و یک یخچال نُه فوت ویک کمد فلزی که رویش چند قابلمه و وسایل آشپزی بود به چشم می خورد.

مرد جوان از جایش بلند شد و به سمت پنجره ای که رو به باغ باز می شد رفت. پنجره را باز کرد. به شدت برف می بارید.خورشید رفته بود. دستانش را از پنجره بیرون برد وبرف روی دستان پرمویش نشست. ته حیاط جایی که به باغ می رسید زیر درخت افراآنجا که نیمکتی چوبی با میزی چوبی قرار داشت پیرزنی با موهای کم پشت سفید ابریشمی با پیراهنی حریر به رنگ گلبهی نشسته بود و شالی بافتنی سفید روی شانه اش انداخته بود. برف روی موهای نرمش می نشست وآب نمی شد.مرد جوان به سرعت پنجره را بست و به اتاق نگاه کرد وسط اتاق زنی جوان روی تشکی دراز کشیده بود وبه سقف زل زده بود. پیراهن حریر گلبهی تنش بود وساق سفید ونازکش از زیر پیراهن معلوم بود. دستانش را در دو طرف تشک یله کرده بود. مردجوان هراسان به حیاط نگاه کرد. پیرزن رویش را برگرداند وبه لبخندی کمرنگ نگاهش کرد. مرد جوان به اتاق نگاه کرد. زن جوان نبود.تشک نبود.دوباره به باغ نگاه کرد.برف شدت بیشتری گرفته بود وکولاک می شد.مرد جوان بی درنگ به سمت در رفت واز اتاق به حیاط پاگذاشت. پلکان خیس بود. نرده را گرفت وبه سمت ته باغ دوید. به سمت درخت افرا. پیرزن نشسته بودو توی دفتر کاهی قدیمی با حاشیه قرمز می نوشت برف روی دفتر می نشست اما خیسش نمی کرد.زن می نوشت وپاک می شد. زن می نوشت هیچ سطری از نوشته اش نمی ماند. مرد جوان پشت سرش ایستاده بود. خم شد بخار نفس هایش روی گردن پیرزن نشست. قلم از دستان پیرزن افتاد.ایستاد. راست قامت بود. قدکشید. قامتش از دل درخت افرا رد شد از شاخه های درخت رد شد. برف در سایه سار قامتش قطع شد. مرد جوان رو به آسمان کرد. زن گستره ی وسیعی را در بر گرفت. دستان مرد به سر پنجه های پیرزن کشیده شد. انگشتانش را فشرد. قامت زن بازگشت. سرش به شانه های مرد جوان رسید.انگشتانش در دستان مردبود. زن شانه هایش را به مرد تکیه دادو اشک ریخت. جلوی پایشان گرم شد. جوانه ی نیلوفری سبز شد به ساق پای لخت زن پیچید و به هیکل نازک زن پیچید وبه درخت افرا رسیدو شاخه های افرا را پوشاندو به گل نشست. مرد جوان یک نیلوفر را از شاخه جدا کرد وبه موی زن چسباند. ساقه ی نیلوفر خشک شد ودرخت افرا دوباره لخت وعور شد. برف دوباره باریدن گرفت کولاک شد. توفان آمد.شال بافتنی سفید زن را توفان برد وبه دورترین درخت صنوبر آویخت.زن جوان وجوان تر شد.به شانزده سالگی برگشت.دامن پیراهن گل بهی اش تا بالای زانو رسید.موهای قهوهای پرپشتش تا زانوانش رسید.مرد اورا روی دستانش گرفت.پاهای لختش یخزده بود.دست چپش آویزان شد.مرد به سینه فشردش. مرد گریست.عطر گل یخ پیچید.کولاک شد.توفان شدت گرفت.باد زوزه کشید واز لای پرچین گذشت و به باغ رسید از لای درختان باغ زوزه کشید وبه دیوار کاهگلی باغ خورد وکمانه کرد ودوباره زوزه کشید وبه صورت مرد سیلی زد. مرد تاب نیاورد وچرخید وبا بوران یکه شد وچرخید. دختر در دستانش بود و او می چرخید. به ناگاه ایستاد.سرش گیج می رفت روی همان نیمکت چوبی جای پیرزن نشسته بود. نوزادی روی میز چوبی بود. ونگ ونگ ونگ.صدای نوزاد در باد می پیچید.شال بافتنی پیرزن روی قنداق نوزاد افتاده بود باد می وزید کولاک شد. شال را باد برد. گل نیلوفری به قنداق نوزاد چسبیده بود. مرد نوزاد را در آغوش گرفت واز همان راهی که به حیاط آمده بود به اتاق برگشت. تشک وسط اتاق پهن بود. زن جوان با لباس حریر گلبهی به سقف زل زده بود.مردجوان نوزاد را روی سینه ی زن گذاشت. زن به سقف زل زده بود.مرد جوان به بیرون پنجره نگاه کرد.آفتاب بی رمق زمستان به حیاط بی جان می تابید.

  • سپیده عاشوری