ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

سکوت کن

۱۶
تیر

سکوت کن

زخمه ی کلام تو

برای دیگران نوا

برای من زخم بود

نقاب چهره ات برای شان ،طرح سیب

برای من اخم بود

سکوت کن


  • سپیده عاشوری

زهدان دنیا را آل گرفته است

جنین ها با جفت هایشان،ارتباط نامشروع دارند

طناب بند ناف را به گلویشان بپیچید

تا مرده متولد شوند.


سپیده عاشوری


  • سپیده عاشوری

شب های قدر

۱۵
تیر

خدای خوب من

مراببخش اگر امشب قرآن راروی سرم نمی گیرم می دانم متشرعان مرا تکفیر خواهند اما خدای من، مگر قرآن برای بر سرگذاشتن است؟آیات ترا باید نیوشیدونوشید.باید بوکشید وروی قلب گذاشت مرا ببخش امشب را بی واسطه با تو سخن می گویم توسل را می پذیرم اما امشب نه.امشب همین سجاده ی ساده وچادر نماز همیشگی ام وقرآن بجا مانده از مادر از دست رفته ومفاتیح الجنان کوچک وقدیمی پدر مرحومم وگوشه ی دنجی کافی ست تا تراحس کنم. شنیده ام دوستانم تا بام تهران،ولنجک رفته اند شاید آنجادر ارتفاع ، رسیدن به تو آسان تر باشدبرای شان اما من از همین گوشه ی کوچک اتاق به تو می رسم.هرکس راهی را برای ارتباط با تو انتخاب می کند. اندک شب های قدر بوده است که بیرون از خانه احیا گرفته باشم.تا 22 سالگی حتی یک شب هم برای احیا به مسجد نرفته بودیم چون پدرمان مخالف بود که شب از خانه بیرون برویم. شب های احیا با مادرم نماز قدر می خواندم وقرآن والغوث.قدر لبخند رضایت مادرم بود و خشنودی اش از داشتن فرزندی صالح.هه فرزندی صالح . قدر نگاه مهربان او بودودعای خیری که می کرد.22  سالم بودیک روزازدانشگاه آمدم خانه.مادرم گفت نرگس(دختر خاله ام)دوستانش را افطار دعوت کرده است وگفته است تو هم بروی.تنهاجایی که پدرم اجازه می داد برویم خانه ی همان خاله ام بود.آن شب بعداز افطار به مسجد رفتیم اما یادم هست قرآن قدیمی راصفحه صفحه کردند دادند دستمان تا بر سرمان بگیریم می دیدم که خیلی از خانم ها چرت می زدند هرچه مداح می خواست حال وهوایی عرفانی بدهد نمی توانست حداقل به من. آن شب تا سحرآن گونه که دلم می خواست احیا نشد که نشد ومن تصمیم گرفتم درتنهایی هایم قدر را قدر بدانم.

خدای من فقط امشب برای من قدر نیست شب های قدر تو فقط در شب های خاص ماه های قمری اتفاق نمی افتد من درشب های بدر از برج های خورشیدی هم به تو رسیده ام. کتاب شعر شاعری را خواندم غزلی برای معشوقش نوشته بود و در یکی از شب های ویژه ات برای تو خواندم وگریستم.

خدای من مرا ببخش اگر چمن را می بینم وبه عظمتت می رسم به دریا نظر می کنم وواسع بودن ترا می بینم.مرا ببخش اگر به مسجد نرفتم زیرا مکان های تجاری طبقه همکف مساجدوسوسه ی خرید را در من زنده می کند.

خدای من مرا ببخش اگر عطر یاس رازقی را دنبال می کنم وبه بوته اش که رسیدم ترا صدا می کنم.

امشب سجده ام سجده شکراست به خاطر همه ی چیزهایی که به من دادی همه ی چیزهای خوبی که می توانستی در سال گذشته بگیری ونگرفتی.بابت همین سوی چشمی که دارم وزیبایی ها را می بینم.بابت شامه ای که به من بخشیدی و عطر هایی که خلق کردی .به خاطر همه ی انسان های زیبایی که خلق کردی ومن زیبایی هایشان را می بینم.

خدای خوب من دوستت دارم به خاطر آفرینش رنگ ها.به خاطر توانایی شنیدن زنگ ها.

دوستت دارم به خاطر همین شب های قدر. به خاطر خلق اسطوره هایی چون علی(ع).به خاطر کلمه کلمه های زیبایی که به پیامبرت محمد(ص) الهام کردی.

دوستت دارم خدایم دوستت دارم.

 

  • سپیده عاشوری

نیمکت

۱۳
تیر

نیمکت چوبی

در پارک جنگلی

حکایتی دارد با برادران تنی اش


  • سپیده عاشوری

خزر

خسته نشدی ؟

از اینهمه خزیدن بر سینه ساحلی که

هیچ ندارد جز خزه و

گوش ماهی شکسته وتوخالی

  • سپیده عاشوری


  • سپیده عاشوری

من

از جلگه های خزرم

ازتبارشالیزار

نسبم به درختان توسکا می رسد از هفت پشت

ونیاکانم با بهار وصلت داشتند

مادرم با لباس سبز به خانه ی بخت رفت

و از جهیزیه اش بوی ترمه وخوشه های برنج می آمد

این را زنان نشا کار به گوش هم نجوا می کردند وقتی

پایشان تا زانو در گل فرو رفته بود

و کودکانشان را روی مرزها* شیر می دادند

آنان می گفتند

مادرم وقتی از شالیزار رد می شد

خوشه های برنج قد برمی افراشتند

وچادر شبش *را به تمنا دست می ساییدند.



*مرز = حد تعیین کننده کرت های شالیزار

چادر شب= چادری که زنان شمال دور کمرشان می بندند


  • سپیده عاشوری

با تو بودن به وقت اضافه کشید

غزل عمـــر من به قافیه کشید

گنـه ام راعزیز_جان ندیده بگیر

بعدچهل ســـال پای دل لغزید

جاده ی زندگی ی ناهمـــــوار

سنگـــــــــلاخ بود ومی پیچید

پای تابلوی"جاده لغزنده" است

دســــــت فرمان بندگی لرزید

راز دل را به کس نمی گـویم

ترس دارم از رقیـــــــب وعتید

مصرع آخر شـــــــعر را تو بگو

زاغ بدبخـــــت به خانه رسید؟

  • سپیده عاشوری