ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

نمایش عروسکی(داستان کوتاه)

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ

داستان "نمایش عروسکی"

محمدی نشسته بود گوشه ی سالن روی یک صندلی پلاستیکی زرد رنگ وبه عروسک خیمه شب بازی اش نگاه می کرد. علیرغم اینکه همیشه می خواست نقش بزرگِ کلاس را ایفا کند اما پسِ هیکل درشتش ،دل کوچکی داشت واغلب ترجیح می داد یک گوشه بنشیند ودر دنیای خودش غرق شود  الان هم نشسته بود وبه عروسکش نگاه می کرد. به من گفته بود بعداز اتمام اجرا عروسکش را به من تقدیم می کند ومن به این فکر می کردم به محض دریافت عروسک ، اولین کاری که می کنم عروسک را می شویم از بس توی دست های محمدی این وراونور شده بود چرک مرده شده بود. بر خلاف او، خانی با چثه کوچکش وبا آنکه به زبان نمی آورد ، بیشتر حواسش به مسایل بود وگاهی از شدت هیجان وکارِ زیاد قرمز می شد همه ی فعالیت های گروه را با شتاب بررسی می کرد از سالن بیرون می رفت وبرمی گشت. صحنه را وارسی می کرد دکور را ورانداز می کرد . یک جور خاصی غصه ی همه را می خورد. ساسانی از اینجا می پرید به آنجا. می خندید شوخی می کرد وبا آنکه می خواست خودش را فعال نشان بدهد اما موفق نبود زیرا تحرکش برآمده از کودک درونش بود وهیچ ربطی به دلسوزی برای گروه ومسئولیت پذیری اش نداشت. حتی تو کلاس هم همیشه می  خواست مثل آدمهای روشن فکرِ دردکشیده رفتار کند اما همیشه هم ناموفق بود چون دستهای ظریف وصورت شفاف وخنده های ممتدش نمونه های کوچکی از عدم موفقیتش بود. حسین پور هم  روی صندکی کنار محمدی  نشسته بود وسرشار از اطمینان خاطر، گاهی به خانی کمک می کرد . این وسط شمس بود که پیدایش نبود عروسکش گوشه ی سالن به یک بست آویزون بود . مهمترین نقش این تاتر عروسکی با عروسک شمس شکل می گرفت وقشنگ ترین عروسک را او ساخته بود.

******

اواسط ترم،وارد کلاسشان که شدم عروسک هایشان روی میز بود.گفتم:" بچه ها اینا چیه؟ "گفتند برای واحد عروسک سازی ساخته اندو با شوری وصف ناشدنی در موردشان حرف می زدند. محمدی گفت:

-استاد با بچه ها تصمیم گرفتیم با اینا یک نمایشنامه به اجرا بذاریم.

گفتم:عالیه

خانی گفت:استاد یک متن برامون بنویسید.

گفتم باشه وشروع کار همان روز بود.

عروسک ها همان روز هویت پیدا کردند. محمدی یک نوجوان ساخته بود اسمش را گذاشتیم یاشار. خانی یک مرد میان سال با لباس معمولی ، گفتیم خسرو باشد.ساسانی مرتب تراز همه بود عروسکش را آقای حیدری نام گذاشتیم. حسین پور عروسکش شکسته بود ونمی توانستیم نقشی برای او بیابیم. برای همین کارِ طراحی دکور وبروشور را سپردیم به او. اما اعتراف می کنم آنچه را شمس ساخته بود متفاوت بود.این پسرها که همه  با استعداد وبا سواد بودنداما این شمس یک چیز دیگر بود. عروسکش متفاوت بود حتی حرکات انگشت عروسک را هم نادیده نگرفته بودانعطاف عروسکش فوق العاده بود. نبوغ عجیبی دراین بچه بود که آدم رامتحیرو وادار به تحسین می کرد. عروسکش را تو دستم گرفتم یک آن گفتم" بچه ها شمس داش آکل صادق هدایت رو ساخته"شمس حتی کلاه عروسکش را با ظرافت خاصی دوخته بود. گفتم"آقای شمس نقش اول تاتر عروسکی با داش آکل شماست"لبخند بی روحی زد که بیشتر شبیه نیشخند بود وفرصت تعریف وتمجید را از من گرفت.ویژگی خاصی داشت. این دومین ترمی بود که بامن درس داشتند اما در این فرصت من حتی نتوانسته بودم در دنیای عجیب این دانشجو راه پیدا کنم. بچه های همکلاسی او هم نتوانسته بودند به او نزدیک شوند. ترمِ پیش ،بین ساعت کلاس رفت بیرون وتا دوهفته پیدایش نبود. در عین حال معرفت خاصی داشت.قبل از ورودم وایت برد را پاک می کرد قبل از همه سرکلاس حاضربودوبعد از من از کلاس خارج می شد. اما آنروز بعداز نیشخندش گفت:

-استاد من حاضرم.داش آکل رودوست دارم

شروع کار بود.متن هفته آینده آماده بود.


**********

مکان: قهوه خانه ای سنتی بین راه اصفهان -نطنز، کنار کاروانسرای بازسازی شده ی شاه عباسی ودر پس زمینه، روستایی کوچک وکویری.

روی سردر قهوه خانه با دست خطی کج ومعوج نوشته شده است"قهوه خانه ی داش آکل"

همه چیز قدیمی اما تمییز. حاج محمد که چهره ای شبیه داش آکل دارد در گوشه ی قهوه خانه روی یک تخت سنتی نشسته است وگویی تمام تخت ها را زیر نظر دارد. بغل دست تخت او تخت سنتی بزرگی قرار دارد که آقای حیدری باپیراهن سفید وشلوار مشکی تبخترانه نشسته است وکت مشکی اش را در آورده و در کنار خود قرار داده است. با حالتی متکبرانه به پیپ گران قیمتش پک می زند. خسرو روبروی او روی تخت دیگری متفکر، مغموم و ساکت نشسته است ویاشار که کمک حاج محمد است هی برو بیا می کند. تخت ها راسرک می کشد. چایی می ریزد. فنجان های کثیف را جمع می کند. قلیون چاق می کند.

حاج محمد(داش آکل): خوب جناب حیدری  تصمیم دارین چکار کنید؟

حیدری: کاملن مشخصه. من طلبم را وصول می کنم.

حاج محمد (رو به خسرو): خوب پسرم برنامه ی تو چیه ؟

خسرو: حاجی تو می دونی دیگه دوره ای که برای گرفتن طلب دختر به طلبکار می دادن گذشته. حرف اول وآخر من اینه . من نمی توونم دخترم رو وادار کنم به عقد ایشون در بیاد. این آقا از من بزرگتره دخترم سال اول دانشگاه است. این آقا یک پاش اینجاست یک پاش آمریکا. پسر بزرگ  این آقا با سمانه هم بازی بود حاجی. من چطور می توونم این پیشنهاد رو قبول کنم.

حاج محمد متفکر به آقای حیدری نگاه می کند. ودر حالیکه به صورتش دستی می کشد چشمانش برقی می زند.

"راه حل دیگری هم هست."

حیدری رو پایش جابجا می شود.لم می دهد به پشتی تخت و به دهان حاج محمد چشم می دوزد.خسرو که گویی روزنه ای از امید در مقابل چشمانش گشوده باشند به حاج محمد نگاه می کند.یاشار دست از برو وبیا برنداشته است.

حاج محمد با صدای لطیف ومهربان: حیدریِ عزیزحرف خسرو درسته. نمی توونه دخترش رو یه شما بده بیا یک کاری کن شما بیا وروستا رو بخر. خسرو هم می شود برای تو کار می کند.

حیدری چشمهایش می درخشد اما نمی خواهد شادی وصف نشدنی اش را ابراز کند. خسرو لبهایش را می گزد.

حاج محمد رو به خسرو:  نظرت چیه بابا؟

خسرو باز لبهایش را می جَوَد وبی رمق پاسخ می دهد:

- چاره ای نیست حاجی. روستا وسمانه هردو  بچه های منند اما سمانه مثل پرنده می مونه که باید پرواز کنه وبره. درهرصورت پیشم نمی مونه اما روستا رو حتی اگر بخرن در کنارشَم . چاره ای نیست حاجی. من نوکر سمانه  ام . بی مادری بزرگش کردم اما اگر بخاطر اون بخواهم رعیتی کنم باکی نیست.

حاج محمد یاشار را صدا می کند.

-بدو پسر گز رو تعارف کن به سلامتی و شادی

پرده کشیده می شود. حضار بلند می شوند کف می زنند. پرده کنارمی رود  محمدی عروسک گردان یاشار، خانی کارگردان وعروسک گردان خسرو، ساسانی عروسک گردان حیدری، شمس عروسک گردان حاج محمد یا داش آکل وحسین پور، طراح صحنه در مقابل داوران خم می شوند وتعظیم هنری می کنند بعد رو می کنند به حضار که هنوز کف می زدند وبه آنها هم تعظیم می کنند وصحنه تاریک می شود.


****

بچه ها ترم دوم رشته عروسک سازی هستند تاترشان از مرحله دانشکده وشهرستان گذشته است وامروز برای مرحله استانی اجرا دارند. تا ده دقیقه دیگر داوران در جای خود مستقر می شوند.

یک بار دیگر نگاهشان می کنم . محمدی فقط پوزیشن را عوض کرده است اما  مضطرب است. خانی کماکان فعال است. ساسانی با حسین پور مشغول صحبتند. شمس پیدایش نیست.بیست دقیقه پیش کنار دکور ایستاده بود. از صندلی بلندی که رویش نشسته ام بلند می شوم وبه سمت محمدی می روم. محمدی از جایش بلند می شود. می پرسم "آقای محمدی آقای شمس کجاست؟نمی بینمش". با دلهره پاسخ می دهد."راستش استاد منم تو همین فکرم اما گفتم روحیه ی بچه ها رو خراب نکنم....استاد نکنه شمس رفته تو مود خُل بازی و نیاد؟"

-مگه می شه؟

-آره استاد تو مود بره به این زودی ها در نمی آد

- باید چکار کنیم؟آقای خانی آقای خانی

خانی صدای موسیقی را تنظیم می کند وصدای مرا نمی شنود...محمدی با صدای بلند صدایش می کند.

-خانی  خانی

خانی که با صدای محمدی متوجه ما می شود به سمت ما می آید

-آقای خانی آقای شمس کجاست.

خانی که تازه متوجه غیبت شمس شده است به دورو بر نگاهی می کند وبا نگرانی می گوید:

- نمی دونم استاد چیزی به من نگفت

بعد گوشی اش را از جیب جلیقه اش در می آورد مشخص است که دارد شماره ی شمس را می گیرد.

-برنمی داره استاد

 حالا فقط پنج دقیقه زمان برای بچه ها باقی است. ساسانی وحسین پور هم نزدیک می آیند. همه نگرانند.هیچ کاری از دستشان برنمی آید. محمدی برافروخته است.

_بخدا استاد می دونستم این پسره ی ......

وسکوت می کند.سرش را پایین می اندازد وادامه می دهد

-من می دانستم دستمان را توی پوست گردو می گذارد.

وبا خشم به خانی رو می کند ومی گوید"چندبار گفتم یک رزرو داشته باش؟"

سرک می کشم آنطرف پرده. جایگاه داوران وداوران را می بینم که مستقر شده اند.

خانی فقط گریه نمی کند مستاصل است ودر آستانه ی سکته کردن. محمدی سرش را پایین انداخته است ولباس عروسکش را می کشد. شادی از صورت ساسانی رخت بسته است و رنگ حسین پور مثل گچ سفید شده است. خانی می نشیند روی صندلی. پاهایش یارای ایستادن ندارد. تمام زحماتشان بر باد رفته است.

-استاد نمی شه به هیات داوران بگیم کمی با تاخیر انجام می شه؟

-استاد به نظر من بهشون بگیم ما اجرای دوم باشیم.

-استاد ناچاریم کنسل کنیم

-استادحالا چکار کنیم؟

پرده تکان می خورد همه  سمت پرده رانگاه می کنیم. سایه ای می افتد...پرده کنار می رود. شمس نیست. مجری برنامه است می گوید باید شروع کنند.


****

رضایت در نگاه داوران موج می زند. حضار ممتد کف می زنند وهمه از جایشان بلند شده اند. خانی با صدایی بغض آلود معرفی می کند:

محمدی عروسک گردان یاشار

ساسانی عروسک گردان حیدری

حسین پور طراح صحنه

بنده خانی عروسک گردان خسرو وکارگردان

وبا دسته گلی که یکی از حضار به او هدیه داده است به سمت من می آید

با سپاس ویژه از استاد گرانقدرمان آقای....صدای کف زدن حضار امان نمی دهد و ادامه می دهد منت گذاشتند عروسک گردانی داش آکل را به عهده گرفتند.

وتا کمر خم می شود وتعظیم می کند. بچه ها دورم حلقه می زنند در نگاهشان سپاس موج می زند. محمدی با آن جثه بزرگش اشک می ریزد. پرده کشیده می شود.


*******


وارد دفتر کارم می شوم. مسوول دفترم از جایش بلند می شود وپشت سرم وارد اتاق کارم می شود ومیز شورا را نشان می دهد. سبد گل زیبایی روی میز است به همراه لوح تقدیر وتندیس بلورین جشنواره تاتر عروسکی برای  گروه تاتر  برتر"ماهور". روی کارتی نوشته شده است

"تقدیم به استاد عزیزی که برای پروازمان بال پریدن شد"کارت را می بوسم وگلها را بو می کشم.


94/5/19



  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۵/۱۹
  • ۱۹۶۸ نمایش
  • سپیده عاشوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی