ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

لاهیجان 2 (تنهایی خیلی مهربان است)

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ب.ظ


تنهایی خیلی مهربان است.

صدایم کرد، دکمه های مانتو ام را یکی یکی با حوصله بست، روسری سرم کرد وچشمانم را بوسید، کفش هایم را پایم کرد ودستم را گرفت وراه افتاد. در دست دیگرش چتر بود. کوچه را پشت سر گذاشت، به خیابان رسیدیم دستم را محکم تر گرفت.
هوا ابری بود، میدان برق را رد کرد واز آزادگان گذشت، نرسیده به استخر مکثی کرد و روبروی یادبود حزین لاهیجی ایستادیم.گفت: می شناسیش؟
خندیدیم وگفتم:
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد           در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
بعضی ها هم می خوانند:
ای وای بر اسیـــــــــــری کز یاد رفته باشد                          در دام مانده باشد صیـــــــــاد رفته باشد
آه از دمـــــــــــی که تنها با داغ او چو لاله                           درخون نشسته باشم چون باد رفته باشد  
خونــــــــش به تیغ حسرت یارب حلال بادا                           صـــــیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلـــــــــــــــت را                           روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
  پرشورازحزین است امروزکوه وصحرا                            مجنون گذشته باشد فرهاد رفـــــته باشد
 یاد سالهای دور افتادم.کنگره حزین لاهیجی و اون همه برنامه های متفاوت. راحله هم آمده بود.چقدرخوش گذشته بود. مقاله داده بودم. پذیرفته شده بود ودعوت شده بودیم.تو خاطرات گذشته غرق بودم که تنهایی آرام دستم را فشرد.گفت :بریم.
دور استخر را نمی دانم چگونه گذشتم. نفس های عمیق می کشیدم. چنارهای تنومند کنار خیابان زیبایی دور استخر را دوچندان کرده بود.

   

یا س های رازقی آویخته از دیوار خانه ها، یاد روز های پاییز سال هفتاد وپنج را زنده کرد.حدود بیست سال پیش. باد به زمین شان می زد اما می رقصیدند چون سماع گران که با شعر مولانا می رقصند.
 اشک توی چشمانم جمع شد.تنهایی لبخندی زد وگفت: بغض کردی سپیده؟
بغضم ترکید وسیل اشک سرازیر شد.یاس ها بوییدم وبوسیدم ورفتیم ورفتیم. خیابان کارگر را پشت سر گذاشتیم. دلم می تپید برای کوچه هایش، خانه هایش،درختهایش واز کارگر سیزدهم به میدان نیما رسیدیم.
 به خیابان کاشف که رسیدیم تنهایی گفت: از این جا خاطره ای یرایت مانده است؟
خندیدم وگفتم قدم به قدم این خیابان خاطره است.

***************************************************************************************
توی بازاربوی سبزی معطر پیچیده بود وانارهای ترش و وحشی ،گونی گونی دهانشان ترک بر داشته بود. بازار را پشت سر گذاشتیم. تنهایی گفت:
یک هدیه ویژه برایت دارم یک شگفت زدگی.فقط چشمهایت را ببند.چشم هایم را بستم و هنگامی باز کردم که درجاده ی تاریک لیلاکوه قدم می زدیم .قدم به قدم نان خُلفه بود وزنانی که در کنارآتش نان می پختند. بوی دود بود وگرمای مطبوع اتش. با هم روی حصیر نیم نمناکی نشستیم می گفت ومی خندیدیم.....
ماه هم توی آسمان لبخند می زد............
تنهایی بسیار مهربان است چون خسته که بودم ونای برگشتن به خانه نداشتم مرا در آغوش کشید وموهایم را بوسید ومرا به خانه رساند.....تنهایی را بسیار دوست می دارم.....



  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۸/۰۴
  • ۲۶۰ نمایش
  • سپیده عاشوری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی