ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

ادبیات وهنر سپید

بی گاه می سُرند این انگشتان مفلوج بر صفحه کلیدی که حرف "دال" و"لام" اش از کار افتاده است

دراین وبلاگ نوشتارهایی از نقد ادبی ، هنر ،شعر، دلنوشته ها،داستان ها و مقاله ها به همراه عکس های مرتبط به نمایش در آید.

داستان کوتاه شاه بلوط

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ق.ظ

تو یادت نیست اما من قشنگ یادم هست شاید تو هم یادت هست اما نمی توانی بیان کنی.من قشنگ یادم هست چون ترا در آن زمان یافتم. کوچه های خیس جلاخورده از باران وزنبق های بنفشی که روی دیوار سفالین همسایه روییده بود.دلهره های دختری که از نگاه مردمان می گریخت چون می دانست اگر به گوش پدر وبرادرانش برسد پاشنه های کفش مردانه ی پدر بی هیچ ترحمی به پهلویش می نشیندوهفته ها گوشه ی اتاق حتی حق نشستن کنار سفره را نداردوکبودی تنش را ضماد مادر مفلوکش خوب نخواهد کرد. تو یادت نیست اما خوب یادم هست توی همان سختگیری های پدر وبرادرهای غیرتمند، این من بودم که تا کبودی تن ودردم یادم می رفت مدرسه را دور می زدم وبا تو به کوهپایه می آمدم. ساندویچ می آوردی ونوشابه.

با خنده می گفتم : حالا چجوری در نوشابه رو باز می کنی؟با خنده می گفتی: با دندون ومن تنم مور مور می شد وتو بطری رو تا لبت می بردی وبا شیطنت نگاهم می کردی  که صورتم به هم پیچیده شده بود و باز می خندیدی. جوان رعنا وزیبایی بودی. دندونهای مرتبی داشتی.دخترهای کوچه مون عاشق قد وبالات بودند وحتی یادمه یکی از همکلاسی هایم به دروغ گفت به خواستگاری اش رفته ای. وقتی تعریف می کرد من وفرزانه به هم نگاه معناداری کردیم ودوتایی زدیم زیر خنده. می دانستیم دروغ می گوید چون تو عاشق من بودی. خوب حق هم داشتند دوستت بدارند، تو زیبا بودی. قدبلند با موها و ریش خرمایی ومرتب وچشمان آبی . شبیه نژاد روس بودی.

آخرین باری که از طریق فرزانه بهم پیغام دادی "فردا بریم کوهپایه" خوب یادم هست. برادر فرزانه باهات دوست بود وتو همیشه از طریق او به من پیغام می رساندی.آن شب سر سفره ی شام چندبار زیر چشمی به پدرم نگاه کردم.ابروهای پرپشتش به هم گره خورده بود.وحشتزده نگاهم را ازاو برداشتم. آخرشب وقتی رفتم مسواک کنم کنار کفش کن ،کفش های پدرم واکس خورده به من دهن کجی می کرد. ازتصور اینکه دوباره پدرم بفهمد و دوباره همان صحنه های دردناک تکرار شود وحشت داشتم. مادرم توی آشپزخانه ظرف ها را می شست. رنگش پریده بود.همیشه رنگش پریده بود. جمع کردن شش تا بچه آن هم، همه پسر بجز من سختش بود. یه وقتهایی از زور خستگی اشک می ریخت اما هیچوقت گله نمی کرد. سکوتش مرا بیشترآزار می داد. اگر یک وقتی ازآمدن به کوهپایه منصرف می شدم صرفن به خاطر مادرم بودوبس وگرنه تعصب پدرم وغیرت برادرهایم مرا از دیدنت باز نمی داشت.

آن شب تا صبح بین خواب وبیداری دلشوره ویرانم کرد. چندبار صورت رنگ پریده مادرم آمد جلوی چشمم ومی رفت که مرا منصرف کند. صبح که آماده شدم ومانتووشلوارتوسی مدرسه را تنم کردم مصمم شدم بیایم. وارد کوچه شدم پاییز بود وبرگ درختها داشت می ریخت. کمی سرد بود اما می دانستم آفتاب که دربیاید هوا گرم می شود برای همین کاپشن نپوشیدم.آرام آرام قدم بر می داشتم تا از حجم دانش آموزان کم شود.دسته دسته دانش آموز بودند که سمت مدرسه ها رهسپار بودند. می خندیدند وشاد بودند.از بچه های دبستانی تا دبیرستانی. همه شاد بودند فقط من مغموم بودم چون می ترسیدم ودلهره داشتم. همه شتاب داشتند اما من آهسته آهسته قدم برمی داشتم سر دوراهی مدرسه ی مان   حمام قدیمی بود و روبروی حمام مسجد بود.ازکنار مسجد یک کوچه باریک بود که می رفت تا دل بازارروز. سر دوراهی که رسیدم سریع وارد کوچه شدم. قدم هایم را تندتر کردم .تندتند نفس میزدم. شهامت نداشتم برگردم عقب راببینم. از روبرو دوتا پسربچه ی دبستانی می آمدند. وسط کوچه رسیدم سرم را برگرداندم غیراز یک پیرمرد عصا به دست، کسی پشت سرم توی کوچه نبود. پاهایم رفت توی چاله ای که از باران دیشب پرشده بود. آفتاب هنوز درنیامده بود. معلوم نبود هوا ابریست یا مه آلود. مهم نبود هرچه بود من داشتم می آمدم ترا ببینم. قلبم مثل گنجشکی که به شیشه می خورد تاپ تاپ می کرد. دوباره قدم هایم را تندتر کردم به بازار روز که رسیدم راهم را تند کج کردم واز کنار بازار سریع رد شدم وبه خیابان اصلی رسیدم به مسجد جامع شهر که رسیدم مکثی کردم کنار باجه روزنامه فروشی واطراف را نگاه کردم وآمدم سمت کوچه پشتی مسجدجامع..ته کوچه کنار موتورت ایستاده بودی. وای چقدرزیبا بودی. قدبلند،موهای خرمایی ، ریش مرتب. از دور لبخندت معلوم بود.لبهای  نازک وپررنگ. مثل باد به تو رسیدم. کوچه خلوت وخالی بود. سریع سوار موتور شدی ومن درچشم برهم زدنی ترک موتور سوار شدم.  خجالت می کشیدم دستایم را دور کمرت حلقه کنم. گوشه ی اورکتت را محکم گرفتم. باد به صورتم می خورد.چشمایم را بستم وصورتم را چسباندم به پشتت.قطره ای اشک از چشمایم سرازیر شد. نمی دانم چرا هروقت به تو می رسیدم دوقطره اشک می ریختم. از شهردورشدیم ورفتیم کوهپایه. کوهپایه مثل همیشه سرسبز وخالی بود.تک وتوک شیروانی خانه ها از لابلای درختان معلوم بود.تا چشم کار می کرد باغ چای بود. رفتیم جای همیشگی. زیر درخت شاه بلوط بزرگ که توی باغ بزرگ چای بود. موتوررا خاموش کردی واز خورجین نایلون ساندویچ ونوشابه راآوردی . ساندویچ های مغازه شما خیلی خوشمزه بودقبل ازاینکه باتو دوست شوم با برادرهایم می آمدم آنجا. تو با هیچ کدام از برادرهایم دوست نشدی با آنکه دوتا از برادرهایم همسن وسال تو بودند.همیشه کناربابات مشغول بودی. تا دوم دبیرستان درس خوانده بودی وبعد ترک تحصیل کرده بودی. از دوم راهنمایی که باهم دوست شدیم من دیگرهیچ وقت به ساندویچی شما نیامدم.آن موقع ها ساندویچ کتلت بود ونان بربری. ساندویچ های مغازه شما توی شهر کوچکمان معروف بود.هروقت می آمدی دوتا از همون ساندویچ ها را می آوردی با نوشابه کانادادرای نارنجی. اصلن تو یادت نیست نمی تواند یادت مانده باشد که وقتی با تو بودم رنگ بود ورنگ. مزرعه سبز چای وچشم های آبی تو وموهای خرمایی تو و نوشابه نارنجی وآرم سبز کانادادرای و.....درخت شاه بلوط مثل همیشه مارا پناه می داد یادمست یکروز با خنده گفتی "میدونی اگر زنم بشی کجا خونه می سازم؟" ومن با تعجب نگاهت کردم وباز خندیدی ویک ردیف دندان های سفید ومرتبت نمایان شدودرخت شاه بلوط رانشون دادی وگفتی :"می خوام بالای همین درخت شاه بلوط خونه درختی درست کنم .تو هرروز خونه درختی رو جارو کن وآشغالو رو بریزپایین درخت. شبا نردبون خونه رو برمی دارم هیشکی نتوونه بیاد بالااونوقت می خوابیم وصبح با صدای گنجشکها بیدار می شیم."ومن سرخ شدم وسرم را انداختم پایین.از موتور پیاده که شدیم می لرزیدم. گفتی:" چرا کاپشن نپوشیدی؟."گفتم :"فکر نمی کردم هوا اینقدر سرد بشه ".اوورکتت را در آوردی وگذاشتی روی شانه ام. نگاهت کردم. پلیورآبی نفتی تنت بود خیلی به صورتت می آمداما حس کردم کمی رنگت پریده است وغمی توی چشمانت هست.نگاهت کردم اما چیزی نپرسیدم.نشستم وبه درخت تکیه دادم.نشستی روبرویم .زمین مرطوب بود اما ما روی ریشه درخت بلوط نشسته بودیم. رطوبت داشت اما کم تر. پاشدی ازتوی خورجین موتور نایلونی آوردی وگذاشتی روی ریشه درخت ودوباره نشستیم. ساندویچ ها یمان راکه خوردیم صدای موتور ی از شیب جاده شنیده شد دلم هری ریخت. گفتم نکند برادرم باشد یا یک آشنایی . موتورآ مد ورد شد وخیالم راحت شد. ساکت بودی نمی گفتی نمی خندیدی.

 گفتم:سامان

-جانم

-چرا ناراحتی

حلقه ای اشک توی چشمانت جمع شد. پوست سفیدت از فشار اینکه گریه نکنی قرمز شد.از روبرو یم بلند شدی وکنارم نشستی وبه شاه بلوط تکیه دادی. تکه چوب خیسی را برداشتی وپوست کندی وباآن پوسته های پوسیده شاه بلوط را کنار زدی. گفتم:"چیزی شده؟"

-می خوام برم

فکر کردم باز می خواهی بروی انزلی پیش برادرت که تو شیلات کار می کرد کمک حالش بشوی.گاهی برای کمک به او می رفتی.اما ادامه دادی "-فردا می رم سربازی".غمی توی دلم لانه کرد انگار مار سیاهی چنبره زده بود تو دلم و وول می خورد.جنگ بود.

-منتظرم بمون مریم برمی گردم

اشک می ریختم وتو بعداز سه سال دستم رو گرفتی تو دستت.سه سال با هم دوست بودیم ولی حتی یک بار دستم  را نگرفته بودی .دستهای کوچکم را توی دست های قشنگ و مردونه ت گرفتی.

-چقدر دستات سرده مریم؟

اشک می ریختم.

-بگو منتظرم می موونی مریم.

اشک می ریختم

-پدرت مجبورت نکنه زن یکی دیگه بشی مریم

اشک می ریختم

-قول بده منتظرم می مونی

گفتم:کی می ری؟

-فردا . بمون باشه منتظرم بمون

اشک می ریختم

-می موونی

-آره می موونم

ودستایم را بردی روی لبت گذاشتی وفشردی. بعد با انگشتایم قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمانت چکیده بود پاک کردی ودوباره دستایم را بردی روی لبت. قشنگترین تابلوی زندگیم آن لحظه بود که گویی نقاشش حین خلق آن مغموم ترین آدم روی زمین بود.

سربازی چیز خوبی نیست سامان و بدتر از اون جنگ. جنگ اصلن خوب نیست. تو رفتی . من ماندم. گفتی بمان من ماندم.تو رفتی ودیگر نیامدی. من از شهر کوچکمان دل کندم وآمدم توی این درندشت شهر. دانشگاه خوبی قبول شدم رشته ام هم خوب بود. کار خوبی هم به واسطه ی پشت کارم تو دوره ی دانشجویی ام پیدا کردم. سالها از رفتنت می گذرد سامان. من ماندم اما تو نیامدی.تو خیلی چیزها یادت نمانده سامان. دستهایم بزرگ شدند دیگر کوچک نیستند اما همچنان سردند. تو رفتی وبرنگشتی سامان. خیابان قدیمی مان به اسم تو شد."مفقودالاثر سامان زندی".

هر وقت می روم شهرمان از کنار ساندویچی شما رد می شوم. پدرت دیگر نمی تواند کار کند . روی صندلی جلوی ساندویچی می نشیند. کارگرها ساندویچی را اداره می کنند. یک روز رفتم همان جا، کوهپایه. ماشین را پایین کوهپایه پارک کردم و پیاده رفتم بالا. درخت شاه بلوط هنوزسر زنده وشادابست. توی همان باغ چای، یک هتل بزرگ زدند. منظره ی قشنگیست سامان.

امروز اعلام کردند جسد صد و هفتاد و پنج غواص دست بسته پیدا شده است سامان. دلم می خواهد بدانم می شود تشخیص داد قدبلندترین شهدای غواص را. دلم می خواهد بدانم کدام استخوان بوی باغ چای وریشه ی درخت شاه بلوط را می دهد. بوی دیوار خشتی وبوی زنبق بنفش ، بوی کوچه ی خیس باران خورده را. کدام استخوان؟

 

1394/تیرماه

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۴/۰۴/۳۱
  • ۳۳۷ نمایش
  • سپیده عاشوری

نظرات (۱)

  • یاسین جعفری
  • خیلی عالی بود داستان شاه بلوط ممنونم از سلیقه عالیتون
    پاسخ:

    درود وسپاس

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی